شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

قلب بچه ها واقعا خیلی پاکه

بچه بودم..شاید3ساله..کنار پنجره وایستاده بودم دنبال خورشید خانوم میگشتم..یهو برگشتم  از مامانم پرسیدم ما و خورشید خانوم چجوری درست شدیم.(واضح بود که الکی الکی درست نشدیم)

گفت خدا همه رو درست کرده

گفتم کی خدارو درست کرده

گفت خدا از اول بوده همیشه هم هست

گفتم کجاست؟چه شکلیه؟

گفت دیده نمیشه..همه جا هست

بچه ها فضولن...کنجکاون...ولی همینا کافی بود و قانع شدم..تو دلم حس کردم آره درسته

همون دلی که از وقتی یادمه اسم بهترین دوست خیالی رو گذاشت" راست میگه"

هر بچه ای با یک قرآن تو قلبش آفریده میشه

قرآن هامونو آتش نزنیم

نمیدونم قبلا گفتم یا نه.

سال کنکور معلمی داشتیم -معلم که نه...استاد- جوون بود و متفکر!

یه بار یهو وسط درس پرسید مثل هیتلر بودن بهتره یا قبری بی نام و نشون زیر پای دیگران؟

کلا یکی از بزرگترین مشغله های زندگیش بود...تو اولین برخورد میشد فهمید...حتی تو اولین باری که کتابشو ورق میزدی....

بعد هم به این جواب رسید که ترجیح میده هیتلر باشه ولی بی نام و نشان نمیره...

البته خب هیتلر بودن از چه نظر؟

آخه یه بار حس کردم هیتلرو دوست داره... عادت خوب یا بد..به هر حال من عادت ندارم به جملات قصار یا زندگی نامه افراد سیاه تاریخ توجه کنم. ولی اون عقیده داشت که هرکسی هرچقدر هم بد باشه میشه ازش درس هایی گرفت(که احتمالا این نظر درسته)...و میگفت تا زندگی نامه هیتلرو نخونم نمیشه قضاوت کرد... و خب من تا وقتی زندگی کوروش تو قفسه کتابام خاک بخوره هیتلر نخواهم خوند!

به هر حال....3ترم کلاس های منفور آناتومی عملی گذشت و هر بار پرسیدم هیتلر یا گمنامی...

چند روز پیش، نمیدونم دقیقا کجا و سر چه موضوعی...یا شاید چه فیلمی... بلند تو دلم داد زدم قطعا گمنامی....

نمیدونم قبلا گفتم یا نه.

سال کنکور معلمی داشتیم -معلم که نه...استاد- جوون بود و متفکر!

یه بار یهو وسط درس پرسید مثل هیتلر بودن بهتره یا قبری بی نام و نشون زیر پای دیگران؟

کلا یکی از بزرگترین مشغله های زندگیش بود...تو اولین برخورد میشد فهمید...حتی تو اولین باری که کتابشو ورق میزدی....

بعد هم به این جواب رسید که ترجیح میده هیتلر باشه ولی بی نام و نشان نمیره...

البته خب هیتلر بودن از چه نظر؟

آخه یه بار حس کردم هیتلرو دوست داره... عادت خوب یا بد..به هر حال من عادت ندارم به جملات قصار یا زندگی نامه افراد سیاه تاریخ توجه کنم. ولی اون عقیده داشت که هرکسی هرچقدر هم بد باشه میشه ازش درس هایی گرفت(که احتمالا این نظر درسته)...و میگفت تا زندگی نانه هیتلرو نخونم نمیشه قضاوت کرد... و خب من تا وقتی زندگی کوروش تو قفسم خاک بخوره هیتلر نخواهم خوند!

به هر حال....3ترم کلاس های منفور آناتومی عملی گذشت و هر بار پرسیدم هیتلر یا گمنامی...

چند روز پیش، نمیدونم دقیقا کجا و سر چه موضوعی...یا شاید چه فیلمی... بلند تو دلم داد زدم قطعا گمنامی....

آدما با گذر زمان عوض میشن...این کاملا درسته

دفعه اولی که به یکی از اشعار اوایل شاهنامه نگاه کردم عینکمو درآوردم و بلند بلند گریه کردم...گفتم آخه چرا فردوسیییی..چراااااا.....(البته خونه تنها بودم!)

دفعه دوم دوباره همون شعر...فقط با تعجب نگاهش کردم

دفعه سوم..ایشالا اگر عمری باشه..از کجا معلوم..شاید لبخند بزنم..شاید بخندم و بگم ایول فردوسی...شاید هم نه

ولی یه مصرع هست که قسم میخورم فردوسی یا نگفته یا نمیخواسته بگه...به این یکی هیچوقت لبخند نخواهم زد!


22مرداد

ساعت حدود 7... پنج شنبه...در شلوغ ترین خیابون های مشهد.

همش چراغ قرمز ... و بعدشم ماشین هایی که یهویی جلوم می پیچن یا عابرهایی که میپرن جلو ماشین و موتور هایی که همراه با کل اعضای خانواده ریز و درشت (درحالی که آرمان های طرح افزایش جمعیت رو کاملا رعایت کردن) خیلی مصمم از روبرو میان.

و  من بیش از پیش حس میکنم که چقدر جامعمون به قفس گوریل های باغ وحش شبیهه..

پشت یکی از همین چراغ قرمز ها دختر کوچولویی تا کمر از پنجره عقب بیرون میاد و با دقت به من خیره میشه...اخمم رو با عجله صاف میکنم(چرا آدما به جای اخم با لبخند تمرکز نمیکنن؟) و سعی میکنم لبخند بزنم ولی منصرف میشم... خجالت میکشم یا هرچی... از وقتی که اومدم دانشگاه یاد گرفتم فقط یواشکی لبخند بزنم.

بعد از بالا و پایین رفتن کل ترافیک ها بالاخره به سعادت پیاده شدن نایل میشم.

میریم سوپر مارکت....کلی یخمک، چند تا بستنی قیفی،یکی از قدیمی ترین خوراکی هایی که یادم میاد(بیسکوییت هایی که تو شکلات میزنن و یک درقرمز بالاشه که شامل کودکانه ترین جوایز ممکنه!)،مربا،پاپ کورن،آلبالو خشک....و این دومین مکانیزم دفاعی من هست وقتی که بعد از سال ها انتظار برای اتمام نوجوونی از بزرگسال بودن خودم خسته میشم..(مکانیزم اول: رفتن به کتابفروشی)

پ.ن: تمام ظهر خواب نبرد ایران و توران دیدم...نمیشد شاهنامه دوستانه تر باشه؟

از دست بعضی پادشاه ها واقعا روانی میشم...به نظر من ضحاک از پادشاهی مثل کاووس که هزار بار یک خطارو تکرار میکنه خیلی بهتره...به مرد ها نمیشه قدرت داد..کلا به بشر نباید زیادی قدرت داد

پ.ن2: این روزا رو خیلی دوست دارم♥

وب فعاله ولی برنگشتم..

آفرین به معرفت اونایی که پرسیدن چرا وب غیر فعاله.راستش فکر نمیکردم کسی هنوز اینجا باشه.

بین خوندن دفتر خاطرات دوستان و خوندن وبشون تفاوت هایی هست..یعنی لااقل قبلا بود.معلوم بود کی میاد..کی میره..نظرشون چیه..اصلا واسشون مهم هست یا نیست....ولی حالا کل دنیای مجازی تند تند دیدن و رد شدنه و فوقش نخونده لایک زدن..

قبلا راحت تر مینوشتم...حالا یه چیزی اضافه شده به اسم غرور..که میگه اگر تنهایی تنها بمون...کسی اگر نیست فدای سرت..

هرکی گرفتار کار خودشه..باشه....ولی قبلا معنی رفاقت این نبود

بزرگترین مشکل تعطیلات اینه که واسه خودم یک لونه میسازم..کنج...امن..راحت..ساکت....و بعد که به هردلیلی مجبور میشم ازش بیرون بیام ....خب اتفاقی نمیفته ولی زیاد دوست ندارم !

آدم ضعیف

آدم ضعیف هیچوقت از تجربه ها درس نمیگیره.به طرز عجیبی حس میکنی در به یادآوردن تجربه ها فراموشی داره و طوری تکرارشون میکنه که انگار اولین بار در تمام زندگیشه.

زندگی آدم های ضعیف یک سیکله... اصلا و ابدا خطی مستقیم به سمت هیچگونه هدف مشخصی نیست.

این افراد به تعداد تصمیم هایی که میگیرن پشیمون میشن و تا آخر عمر دلیلشو نمیفهمن.


و این مسخره ترین شعاری هست که تا حالا شنیدم: آدم ها خودشون انتخاب میکنن ضعیف باشن یا قوی.

میشه تلاش کرد و بهتر شد.ولی تربیت و ذات افراد قابل تغییرات خیلی کلی نیست.

در ضمن، آدم های ضعیف بزرگ نمیشن پس چندان تلاشی واسه بهتر شدن نمیکنن.

حفره هایی هنوز تو ذهنم خالیه...که گاهی درد میگیره.

مگه حفره درد میگیره؟

چرا پر نمیشه؟

کور شدم

چشمام میسوزه..همش فیلم و کتاب