شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

کاموای پوسیده

"آدم واسه رسیدن به یک هدف ارزشمند..واسه موفقیت بزرگ ..باید از همه چی دست بکشه. همه خواسته های به اصطلاح کوچولوشو کنار بذاره تا به اون هدف بزرگ برسه."

این افسانه ای بود که از بچگی تو گوشم خوندن

و عملا مزخرفه!..با تمام احترامی که واسه خانواده و معلم هام قائلم..

شعاره..پوچه...

تهش یک آدم افسردست که با هیچی راضی نمیشه

که زندگیش همیشه واسه "بعدا" طراحی شده و در زمان "حال" هیچی نداره.

آدم به داشته های کوچیک و یهویی خوشه..نه به گنج های برنامه ریزی شده!

باید تلاش کرد ولی نه به هر قیمتی 

بهم یاد دادن هر نتونستن و تنبلی رو به" در حال درس خوندن" بودنم نسبت بدم در حالی که دروغه!

رک باشیم...

بخش زیادی از وجود هرکدوم از ما با دروغ های نسل های قبلیمون بافته شده که قیچی انداختن بین تار و پودش خیلی سخته

ولی از بو گرفتن لای این کاموای پوسیده و رنگ پریده بهتره...


ایستگاه بسیج

ذوق عجیبی تو چشماش بود

وقتی سرم رو طرفش برگردوندم اولین نگاه محو مانتوی قشنگش شدم..و پلاستیک مرتبی که دستش بود..قطعا مشهدی نبود... مانتو اینقدر قشنگ و خوش طرح..آدم اینقدر مرتب و با سلیقه..احتمالا اهل شیراز یا لااقل حدس من این بود چون عاشق اسم شیرازم.

×ببخشید ، واسه حرم باید بسیج پیاده بشم؟

+بله

×ممنون

....

نمیدونم دقیقا چند بار. 4یا 5حداقل... زبونم رفت سمت بالا..درست پشت دندونا...که بگم التماس دعا

روم نشد.خجالت کشیدم. دو تا ایستگاه بعد پیاده شدم---

....................

×از دور سلام بدیم ..محاله بتونیم بریم تو.امروز خیلی شلوغه

+شاید بشه رفت..نمیدونم.. به هرحال مهم قدمه که برداریم به سمتش...

پر بود... مترو پر بود از چشم های امیدوار

اولین بار بود که سوار شدم و به جای کلی آدم اخمو و عجول کلی امید دیدم... 


×اعتقاد داری

+به امید؟ آره...خیلی..


باز هم دو تا ایستگاه گذشت.. پاهام چسبیده بودن به زمین ..دلشون  نمیخواست پیاده بشن . نگاهم قفل شده بود رو نقشه ی مترو..بسیج...گفتم لااقل شاید از دور...

آدم تصمیم های یهویی نیستم

پیاده شدم...لعنتی...

حتی رومو برگردوندم که شاید بشه با قطار بعدی.... 


قبل از ناهار

خب..بهداشت هم تموم شد..ناهار هنوز خبری نیست ولی..

الان ساعت راس دوازده هست و تنها چیزی که مهمه ناهاره!

قطعا حتی خود ارتش نیروی زمینی و هوایی و فضایی هم اندازه من آنتایم و طبق برنامه نیستن! البته بجز برنامه درسیم که هیییچوقت طبق برنامه پیش نرفته:|

میگن خوبه آدم مقرراتی باشه..ولی من میگم نه زیاد..اونقدرا جالب نیست

بهترین و مهربونترین و خوش اخلاق ترین دوستای من نه سحرخیزن نه تایم ناهار واسشون زیاد مطرحه نه خوابشون باید حتما قبل12باشه و نه دقیقا راس ساعت سر قرار میان...

مقرراتی بودن زندگی رو تنگ و یکنواخت میکنه..واسه سربازی خوبه فقط!

البته واسه جراح بودن هم میتونست خوب باشه..اگر از آناتومی متنفر نمی بودم!


یه حرف دیگه هم پراکنده بگم:

اینکه درک نمیکنم تو سن و سال ما چجوری میشه ازدواج کرد وقتی هنوز خودمون با خودمون نمیدونیم چند چندیم!

من الان واقعا آدم 6ماه پیش نیستم...حتی در اساسی ترین اعتقادات! و علایق..هرروز مدام درحال تغییرم

دوست هایی که زمانی خیلی بهم میومدیم حالا شدن کفش شماره43مردونه چرمی مجلسی پای چپ..کنار کفش بسکتبال سفید41پای راست!

مامان های ما سن ما عروس شدن؟ دلیل محکمی نیست

یه بار...چند سال پیش..وسط دومین بحران نوجوونی!..پرسیدم هدفتون از به دنیا آوردن من چی بود؟

و شنیدم که: چون هرکی لااقل یدونه بچه باید داشته باشه

"باید داشته باشه" شد دلیل تولد من! و مطمئن باشین دلیل تولد درصد بالایی از افراد کشور همینه..تازه به عنوان یکی از بهترین دلیل ها هم هست...

و من فهمیدم که دلیل های افراد خیلی خیلی با هم متفاوته

دنیا ها متفاوته

نسخه ها متفاوته...

کاش واسه تصمیمات بزرگ زندگی لااقل نسخه ی خودمونو داشته باشیم

ناهار حاضره..فعلا...

فینال همسر یابی

دهه کرامت اینقدر تند تند همه دارن نامزدی و عروسی میکنن که انگار دیگه دهه تموم شه شوهر گیر نمیاد:))

مشکل من این وسط چیه؟

اینکه هربار تلفن زنگ میزنه نگرانم که اگر یکی از فامیل مرده باشه یا عروس شده باشه تکلیف درس و امتحان من چی میشه!! یعنی دنیا و مردمش هرکار میخوان بشن باشه واسه بعد آزمون لطفا.

بعدشم شیرینی کته ای نیارن...بستنی عروسکی  می پسندم

تک رقمی

خدا هوش هارو مساوی تقسیم کرده؟..تفاوت آدم ها فقط تو میزان تلاشه؟

نه!اصلا!

هوش به نامساوی ترین شکل ممکن تقسیم شده..میخواین قبول کنید یا نکنید سر حرفم هستم تقسیم هوش اصلا و ابدا مساوی نیست

ولی...

ولی عادلانست..نمیشه بگیم هر مساوی نبودنی عادلانه نیست

البته فقط ادعاش راحته ! قطعا شرایطی تو زندگی آدم پیش میاد(واسه من لااقل ماهی چند بار) که حاضره قسم بخوره عدالت نیست ...

به هرحال...

یه وقتایی ته ته حسرت و حسادتی که نسبت به دیدن مثلا عکس رتبه های برتر کنکور یا هر آزمون دیگه دارم  به این نتیجه میرسم که این اول بودن و تک رقمی بودن میتونه خیلی  ترسناک باشه.


منظورم اینه که...

بذارین اینجوری بگم:

خیلی وقتا آرزو میکنم کاش کلاغ بودم...گربه...مورچه..درخت..سنگ حتی....

یه چیزی بودم که اینقدر سخت نبود...گاهی میگم شاید اشرف مخلوقات بودن سختیش از افتخارش بی نهایت بیشتره...

خلاصه اینکه آسمان بار امانت نتوانست کشید و این حرفا!...

شاید اینا همونایی هستن که قرعه ی فالشون ...بار امانتشون...سنگین تره ..   


حالا هوش به کنار ...حتی درون آدما هم متفاوته...

بهشت کاذب

سوم دبیرستان بودم

دقیقا تو اوج دورانی که پزشکی و دندون میشه بت...همه دورش میچرخن و عبادتش میکنن

اوج مسخره بازی....

که شخصا ترجیح میدم حرمت پزشکی و جراحی کوبیده بشه ولی همچین عبادت های کورکورانه و مسخره ای واسه بت علوم پزشکی دیگه تو جامعه نباشه(که الان با کمال تعجب هم کوبیدن هست و هم عبادت!)...کلا تعادل نداریم...مریضیم انگار...

خلاصه...من سوم بودم

دختر معلم زیستمون دانشجو بود

اول سال..مهر... اومد گفت بچه ها ، بابای کی دندون پزشکه؟

ما تو مشهد عادت داریم جواب درست به کسی ندیم...عادت داریم وقتی به نفعمون نیست دهن باز نکنیم...و من هیچی نگفتم...

ولی بچه ها...دختر بچه های لوس و سیبیلوی دبیرستانی....همه یک صدا اسم منو گفتن:|

هیچی دیگه..کلی دردسر..مجبور شدم به بابام بگم سفارش کنه همکارا یه بطری بزرگ پر دندون کثیف واسم جمع کنن هدیه بدم به دختر خانوم معلم ...

اون موقع به نظر من(و تقریبا همه بچه های کلاس) دختر معلم زیستمون تو بهشت بود و ما برزخ!

اون تو بهشت قوطی دندون میذاشت جلو...با دقت مسواکشون میزد و روشون کار میکرد

و ما تست زیست میزدیم و کوووو تا اون بهشت


بهشت؟ هه....

صبح همکلاسی دبیرستانم بهم پیام داده بود...دندون میخواست...از همون دندونا که تو بهشت با دقت مسواکشون میزنن

به همین زودی نوبت ما هم رسید...21 ساله شدیم... بعضیا قوطی دندون...بعضیا گوشی رنگی رنگی لیتمن 

ولی....

ولی لعنت به بت پرستی

لعنت به این بتی که حضرت ابراهیم هم اگر بود نمیتونست بشکنه

ریشه کرده وسط زندگی و نوجوونی مردم...


صبح با خودم میگفتم خدا که اینهمه بیماری درست کرده پس لازم بوده...ما چرا دنبال درمانش بریم؟

میدونم...دیوانه شدم...میدونم...

بین من و مخالفان گالیله فاصله زیادی نیست...

خود واقعی

وبلاگ....

تقریبا میشه گفت وبلاگ یعنی خونه ی مجازی

جایی که ظهر ها بعد ناهار میشه آدم قشنگ پاشو دراز کنه هرچی خواست بنویسه...جورابشم دربیاره حتی...وقتی کسی نشناسه ..دیگه چه خجالتی؟چه سانسوری؟

ایندفعه که برگشتم نه دیگه خواننده های قبلی رو دونه دونه خبر کردم نه دوستامو...

از دوستام فقط یک نفر..از خواننده های قبلی هم هرکی گذرش افتاد قدمش رو چشم.

ایندفعه میخوام اون یه ذره سانسور هم نباشه...میخوام بی جوراب بنویسم ! کامنت و مخاطب هم واقعا ایندفعه مطرح نیست.

فقط میخوام خودم باشم

اگر تو دنیای واقعی نمیتونم...مثل تمام ناتوانی های دیگه ی آدما میخوام جمع کنم بیام لااقل یه گوشه از دنیای مجازی خودم باشم...

وب نویسا از آدمایی که تو خیابون می بینیم واقعی تر هستن

زندگی با یک کاپ کیک!

گاهی یک نفر آدمو زنده نگه میداره...با کارهای ساده حتی!

و خودش نمیدونه...

کلا اینکه یکی کارهای بزرگ بکنه و خودش خبر نداشته باشه همیشه واسم عجیب و جالب بوده

فکر کن در غمگینانه ترین پوزیشن نشستی...زل زدی به پاتو که عین کابوس حدود5ماهه افتاده رو جوونیت!...داری فکر میکنی سرعت اتوبوس ها  .....

وسط کلنجار رفتنت می بینی دست کرد تو کیفش ظرف دردار درآورد گفت : مامانم کیک درست کرده نصفش واسه تو...

بعد....

خب قطعا در لحظه ی جویدن کیک مامان یک دوست قدیمی دیگه سرعت اتوبوس مهم نیست...اون بغضی که قاطی کیک قورت دادی هم همینطور...

مهم اینه که الان خدا اونجاست...تو ظرف دردار کیک ...

به درک....

در اون لحظه واقعا به درک که پزشکی تو ذهن من با پزشکی تو ذهن این کنکوری های خوشحال و خندان که دور هم جمع شدن و کتاب کنکورهای نوشونو به هم نشون میدن زمین تا آسمون فرق داره..

بوته های یاس مرداد

کلی حرف  میخواستم بنویسم...کلی درد و دل ..

ولی وقتی از کتابخونه برمیگشتم همش از ذهنم پرید...

مثل  صحنه های فیلم  جنگی..که طرف بعد مدت ها برمیگرده محله بچگیش و می بینه بمب زده کل کوچه رو ترکونده..

چقدر پیاده برگشتن ظهر مرداد فکر احمقانه ای بود

یاس های اردیبهشت...بوته های یاس عزیز من... 

همه سوخته و بی جون..خشک...زیر آفتاب داغ...

یک آقایی هم با لباس شهرداری بی حوصله و خشن چنگ انداخته بود تموم اون بوته هارو میکند..تپه تپه افتاده بودن کنار پیاده رو عین عکس های کشتار دسته جمعی...

مگه چند روز گذشته؟ 

انگار دیروز بود..دیروزی که ازش حدود3ماه گذشته ..دیروزی که یک عمر ازش دورم

نکن لعنتی...اینجوری با چنگ وحشیانه این بوته هارو نکن

من لای این بوته ها خدارو پیدا کرده بودم...

صبح داشتم فکر میکردم پس کو اون خدایی که حتی تو چاله های آب زیر بارون بود؟

دیدم خانمی داره بلند بلند یکی رو صدا میزنه..با لحن خیلی خیلی مهربون..گفتم لابد نوه اش شیطونه کرده یه جا قایم شده دارن قایم موشک بازی میکنن...

بعدش چی دیدم؟

دیدم گربه ها دور خانومه جمع شدن و دارن باهش میرن...گربه های پارک!

دوستم گفت کلاغ ها هم وقتی تو پارکن میان پیشش

میگفت این خانم با حیوونا صحبت میکنه..زبونشو میفهمن

اونوقت من؟ آدما هم زبونمو نمیفهمن..هیچکدومشون...

با خودم گفتم لابد خدا الان پیش اون خانومه...پشت سرش میرفتم و فکر میکردم انصاف نیست...چرا خدا فقط آخرش میاد؟ وقتی که جنگ تموم شده؟


این حرفارو هیچکس تا حالا از من نشنیده..نمیگم چون نمیتونم درست بگم منظورم چیه..سوء تفاهم میشه...من شاعری هستم که حتی حرف معمولی بلد نیستم بزنم

البته قبلنا شاعر بودم ...شعر دنیای خلق کردنه..پزشکی دنیای مخلوق بودنه..کلا دو عالم جداست

درحالی که اطلس آناتومی رو میز پهنه شعر گفتن محاله..


آدم واسه عشق باید دلیل های خوبی داشته باشه وگرنه یه روزی له میشه. من عاشق تابستون بودم به خاطر تعطیلاتش

حالا مواجه شدم با روزهای سوخته ی بی رحم که خدا فقط پیش اون خانومه که با گربه ها حرف میزنه و به باغبون ها بلند سلام میکنه

و من باید باکتری بخونم..بخونم و هیچی یاد نگیرم....باکتری هایی که اگر خلق نمیشدن کلی از بیماری بشر و مباحث امتحان من کم میشد

چقدر بی فکریه که بگیم جهان برای بشر آفریده شده...به نظر من حتی یک وجب از خلقت هم اختصاصی واسه ما خلق نشده..


آهان...قبل از بیرون اومدن از کتابخونه میخواستم اینو بگم:

حس خیلی عجیبی دارم به آبان...آبانی که هیچوقت دوستش نداشتم..الان بی صبرانه منتظرم بیاد. نمایشگاه کتاب مشهد...

خیلی وقته با خیال راحت کتاب دستم نگرفتم..فقط میخرم...میخرم و ذخیره میکنم. مامان بزرگم یک عمر زندگی کرد و پول ذخیره کرد

بابام فیلم ذخیره کرد

من دارم کتاب ذخیره میکنم

وراثت لعنتی...

حس شوق عجیب و بی دلیل... حس اینکه روز نمایشگاه کتاب قراره شگفت انگیز ترین اتفاق بعد از رنگ زدن تخم مرغ های عید امسال باشه...

بعضی حس ها خیلی عجیبن...

مثل دیشب...

که موهامو شونه کرده بودم ریخته بودم دورم

از پنجره باد میومد...

دیر بود..من معمولا بعد از 12و نیم بیدار نیستم

تو آینه به خودم نگاه کردم و بعد اون حس عجیب...

لمس ادعای مسخره ی آزادگی...وارستگی...عرفان...

به خودم گفت چرا مزخرف میگی...چرا ادعا میکنی که هرلحظه واسه مردن آماده ای..چرا ادای آدم های  آزاده درمیاری

غیر از سیاهی زیر چشم تو این قیافه هیچی نیست جز یک دختر 21ساله که حتی نمیدونه مرگ یعنی چی...فقط ادعا...

کاش زودتر آبان بشه

خدا پاییز تو باده...زمستون تو ماه

بهار همه جا

کاش میفهمیدم خدا تابستون کجاست...

کاش دیر نرسه..

من تا آبان دیگه ازاون  پیاده رو رد نمیشم...


خودشناسی!

خب...از اونجایی که حوصلم سررفته و چند وقت هم هست که ننوشتم...و کسی هم این دور و اطراف نیست فعلا...به عنوان آخرین پست امشب عرضم به حضور در و دیوار وب که:

یک عادت خیلی بدی دارم ..اینکه: از تنهایی انجام دادن کارها متنفرم. از صبحانه و ناهار گرفته تا نشستن سر کلاس و هرکار دیگه...

در نتیجه ی این عادت بد دو تا خصلت بدتر هم ایجاد شده: 

1.خودخواهی

2.تحمل کردن بیش از حد دیگران


و بدتر از همه اینکه این دو تا خصلت با هم تضاد دارن ! و در نتیجه نهایتا فردی هستم  بسیار خوددرگیر !

یعنی رفیقی که هیچوقت پایه هیچکاری نیست رو نمیخوام تحمل کنم (و گاهی با خودخواهی این حس رو نسبت به دوستام دارم) ولی چون نمیخوام تنهاتر بشم تحمل میکنم. و هرروز خودمو واسه این تحمل نفرین میکنم!


و البته ویژگی خوب هم دارم چند تا...مثلا اینکه صادقم...

برخلاف زیاد نوشتنم عادت زیاد حرف زدن ندارم

ولی تو مقدار حرفی که میزنم تعارف و تملق نیست. 

همین بعضی دوست هایی که تحملشون میکنم( و قطعا اونا هم به هر دلیلی دارن تحمل میکنن و نه بیشتر) اگر ازم بپرسن کامل بهشون توضیح میدم که چه حس مزخرفی بهشون دارم وقتی هروقت لازمه باشن نیستن.