شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

بزرگترین مشکل تعطیلات اینه که واسه خودم یک لونه میسازم..کنج...امن..راحت..ساکت....و بعد که به هردلیلی مجبور میشم ازش بیرون بیام ....خب اتفاقی نمیفته ولی زیاد دوست ندارم !

آدم ضعیف

آدم ضعیف هیچوقت از تجربه ها درس نمیگیره.به طرز عجیبی حس میکنی در به یادآوردن تجربه ها فراموشی داره و طوری تکرارشون میکنه که انگار اولین بار در تمام زندگیشه.

زندگی آدم های ضعیف یک سیکله... اصلا و ابدا خطی مستقیم به سمت هیچگونه هدف مشخصی نیست.

این افراد به تعداد تصمیم هایی که میگیرن پشیمون میشن و تا آخر عمر دلیلشو نمیفهمن.


و این مسخره ترین شعاری هست که تا حالا شنیدم: آدم ها خودشون انتخاب میکنن ضعیف باشن یا قوی.

میشه تلاش کرد و بهتر شد.ولی تربیت و ذات افراد قابل تغییرات خیلی کلی نیست.

در ضمن، آدم های ضعیف بزرگ نمیشن پس چندان تلاشی واسه بهتر شدن نمیکنن.

حفره هایی هنوز تو ذهنم خالیه...که گاهی درد میگیره.

مگه حفره درد میگیره؟

چرا پر نمیشه؟

کور شدم

چشمام میسوزه..همش فیلم و کتاب

نیچه

دیشب یه مقدار از کتاب (چنین گفت زرتشت )از نیچه رو خوندم..صادقانه میگم هیچچچی نفهمیدم...حتی یک کلمه! ..حس اولین باری رو داشتم که آناتومی خوندم..یا حتی عجیب تر از اون!

مرگ خدا - ابر انسان- یعنی چی؟!!!

الان سرچ کردم ویکی پدیا یه سری توضیح نوشته بود از اینم چیز زیادی نفهمیدم..یعنی اصلا حوصله نداشتم بخونم چون دوباره مثل دیشب میشه.هی میخونم و میخونم تا برسم به جایی که دو کلام بفهمم ولی فصل تموم میشه و به جایی نمیرسم:|

تنها چیزی که از سرچ فهمیدم اینه که این (زرتشت) پیامبر ایران نیست و عقاید شخصی نیچه هست ... و خب خیلی خوشحال شدم! 

فقط میخوام یکی بهم بگه پایه کلی این نظریه ها(مخصوصا مرگ خدا!) از کجاست؟!چه دینی؟یا اصلا قابل قبول چه افرادی هست؟معنی کلی چیه؟.. این کتاب تو شهر داره رسما فروخته میشه پس پذیرفته شده... 

بازم تاکید میکنم که من هیچی ازش نفهمیدم پس نظری نمیدم! فقط دلم جواب میخواد.



همه چی در هم

چند روزه میخوام از دوستان خبر بگیرم..اصلا حسش نیست. 

خب یعنی چی که همش من باید عذاب وجدان داشته باشم...اونا چی؟اصلا یادشون هست؟

فیلم( هامون) به نظرم جالب نبود...خواهران غریب خوب بود... مهر مادری هم خوب بود..

کتاب دارم شاهنامه میخونم و ...

اصلا چه معنی داره آدم همه چیو بنویسه؟!

اگر عشق رو قبول داشتم شاید الان یک دیوان نوشته بودم... داستانه..رویاست..تخیل آدم خیلی قویه. میتونه ثابت کنه یه چیزی تنها دلیل خلقته..و بعد اثبات کنه که اصلا وجود نداره.به همین راحتی!

از تخیل آدم باید ترسید...

به عنوان آخرین جمله ی پراکنده: سینمای ایران به طرز مزخرفی افت کرده... جای اون همه احساس و نقش با پروتز و شال های رنگ و وارنگ و مدل مو و کرشمه پر شده...ادبیات هم که همش یه سری جملات که آخر آخر میفهمی طرف عاشقه ولی نمیدونه کی و عاشق چی!...هنر ایرانی ظاهرا داره عصر خاله زنک بازی تکنولوژی رو میگذرونه...


در راستای یک کتاب

یه مقدار توی کتاب خوندن کند شدم. زود خوابم میگیره!

فعلا همین قدر که خوندم فهمیدم تا حالا خیلی دروغ شنیدم... حالا یا میدونن و دروغ میگن واسه اثبات اعتقادات خودشون...یا اونقدر ضعیفن که نمیدونن و با اطمینان به بقیه انتقالش میدن.

به هر حال... با اطمینان رد کردن اعتقادات کار درستی نیست.

به نام تابستان

خیلی برنامه دارم.اونقدر که همش نگرانم تابستون تموم بشه (آخرین تابستون زندگیم به معنای مرسوم) و آرزوی انجام بعضیاش به دلم بمونه.

ظهر معدلمو حدودی حساب کردم... این ترم الف نمیشم.. خب به درک! چیکار کنم خب؟! ...آخرش هم بهترین چیزی که از این ترم باقی موند کتاب هایی بود که خوندم..فلسفه هایی که بافتم..راه هایی که علامت گذاریشو پاک کردم و از اول خودم پیدا کردم ...

باید برنامه ریزی کنم.. احتمالا همین روزا....به محض اینکه گودی زیر چشم ها و گیجی سرم برطرف بشه...احتمالا فردا یا روز بعدش...صبحی که با سر درد بیدار نشم ..



بابا لنگ دراز

دیشب کتاب بابا لنگ دراز رو تموم کردم.

آخرین باری که رفتم کتابفروشی لابه لای بقیه کتاب ها خریدمش.اصلا فکر نمیکردم زباد خوشم بیاد..فقط از سر کنجکاوی بود...یا شاید به خاطر جلد پارچه ای قشنگش..و اینکه کوچولو بود و میتونستم ببرم دانشگاه تا قبل اومدن استاد ها بخونم(اکثرا دیر میان)... زباد اهل رمان نیستم.ولی این کوتاه بود..

خلاصه بعدا که خوندمش دیدم از بقیه خرید های اون روز بهتر بود!

مخصوصا آخرش که عالیییی بود.البته داستان واسم لو رفته بود...یکی توی دانشگاه هرکتابی شروع میکنم میاد بالا سرم و همشو لو میده:|

کلا آدم رویا پردازی نیستم.تخیلم زیاده ولی هیچوقت نذاشتم به سمت موضوعات عاشقانه بره. یه جورایی عشق رو قبول ندارم.عشق دختر به پسر منظورمه... مثلا عشق مادر و فرزند قابل قبوله واسم ..یا شاید از اول شک بزرگی تو دلم افتاد که فرق عشق و وابستگی و محتاج شدن چیه؟..

تا حالا جز خودم شاعری ندیدم که عشق قبول نداشته باشه!البته اگر بشه گفت شاعر..

ولی دیشب واسه اولین بار حس کردم آخر داستان به یک عشق واقعی رسید.عشقی که بالاخره تونست قانعم کنه که ارزشمنده.

ولی خب... فقط در حد نظری قبولش کردم! در عمل هنوز هم شک دارم همچین چیزی وجود داشته باشه. 

پ.ن: دیروز امتحانات تموم شد..هوراااا

فقط تموم شو خواهش میکنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.