شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

امتحان اول

اولین امتحان تموم شد

پایان فرجه

دیروز فرجه تموم شد..دقیقا یک هفته.

سه روز می مونه واسه اولین امتحان: فیزیو

نمیدونم تلاشی که کردم تا چقدر دو هفته ی آینده قراره به دردم بخوره ولی امیدوارم این نگرانی هم مثل ترم های قبلی بی مورد باشه.

هرچی موند..هرچی خوندم و یادم رفته..به هرحال همینه دیگه.بیش از این کاری از دستم بر نیومد.

این ترم خیلی زیاد کلاس داشتیم.مثلا فیزیو دو برابر برگزار شد..خیلی درس های دیگه هم بیش از حد طول کشید.

اگر درست یادم باشه فکر میکنم فقط یک غیبت داشتم..آناتومی..که البته واسه حضوری زدن رسیدم

یک غیبت هم دانش خانواده داشتم که جبرانی رفتم!

بالاخره یا غیبت باید انتخاب بشه یا رو هم جمع شدن درس ها....نمیتونم خودمو نصف کنم که:|


پ.ن:یادم اومد یک جلسه فیزیو هم به خاطر جشنواره غذا پیچونده بودم..یعنی رفتم سر کلاس ولی اینقدر گیرایی و قدرت بیان و شیرینی مبحث بالا بود به نتیجه رسیدم که برگردم اولویه با نوشابه بفروشم :|

بعدا نوشت: همین الان موقع شام متوجه شدم که دو حرف اول فامیلیم برعکس دو حرف آخر اسممه..چرا قبلا نفهمیده بودم؟!

میدونستین وقتی جلو چشم یک مگس یک مگس دیگه رو بکشید نیش نمیزنه؟فقط فرار میکنه و بعد از اون بیشتر ویز ویز میکنه.... الان دومی رو زدم .خبری ازش نیس ولی ویز ویزش همچنان رو مخمه..لابد یه گوشه افتاده و به خیالش داره انتقام میگیره!....بدبخت تو که قراره زجر بکشی لااقل نیش میزدی... 

بافت

نمره بافت عملی خوب شد...یعنی اگر اون یکدونه سوتی هم نبود عالی میشد...

دو تا تشکر میکنم و یک معذرت خواهی.

تشکر میکنم از دوست عزیزی که بهم قول داد نیفتم و من همون طور که گفتم به طرز خیلی ساده لوحانه ای بهش اعتماد کردم و خدا خیرش بده!

دوم تشکر میکنم از بند عینک!...که سر کلاس های بافت عملی و امتحان همراهم بود و نمیدونم چرا دیدنش از گوشه ی چشم بهم حس باسوادی و اعتماد به نفس میداد! به هر حال خیلی ممنون!

بعدشم معذرت میخوام از یکی دو تا مخاطب عزیز وب که شاید با نوشته هام حالشونو گرفتم.قول میدم از این به بعد پست های منفی رو رمز دار بذارم رمز هم بهتون ندم

به شرط اینکه بیاین و کامنت هم بذارین

قافیه

دیروز دوباره شروع کردم به قافیه دار نوشتن..

حس میکنم وزن شعرهام مشکل داره.کاش بتونم تابستون روش بیشتر کار کنم.

با قافیه یاد اوایل نوجوونیم میفتم.نه واسم شاعر شدن مهم بود نه کتاب چاپ کردن نه حتی امیدی داشتم به اینکه شعر ها به دست مخاطبم برسه...فقط مینوشتم تا نسوزم..گاهی هم از ترس فراموشی بود...

هیچوقت هیچکس نتونست بفهمه قضیه اون 4-5سال چی بود!

و قشنگیش به این بود که من نمینوشتم تا کسی بفهمه یا ثابت کنم که کسی نمیفهمه...فقط میخواستم تو دلم باقی بمونه...

بعدا حتی واسه خودم هم تا حدی بی معنی شد.

ولی خب این معنی باقی موند: که من با نوشتن میتونم پیدا کنم و فراموش نکنم.

امروز

همه گروه های قبلی میگفتن امتحان سخت بوده.

گفتم قول میدی نیفتم؟!

خندید و گفت آره قول میدم.

به طرز احمقانه ای امیدوار شدم و رفتم روپوش بپوشم!به همین راحتی!...خیلی ساده تر از اونی که دیگران فکر میکنن میشه امیدوارم کرد!

بعد امتحان اومد چند تا سوال از جزوه عرفان بپرسه..چند تا شعر بود..یادش بخیر خیلی از این (مقام) ها توی قرابت معنایی های ادبیات کنکور بود.اون روزا تنها دلخوشیم خوندن این شعر ها و تست ادبیات بود.

اصلا شاید تنها نکته مثبت کنکور همین بود!

جزوه رو جلوم گذاشت..شعر ها درمورد مرشد بود

گفتم من هم دلم مرشد میخواد..پیر...کسی که بدونه باید چکار کنم.راه رو نشونم بده.

خندید 

شعرهارو معنی کردم...بدون اینکه بدونم کی و کجا این هارو یاد گرفتم!حس میکردم موقع سروده شدنشون اونجا بودم....خوشحالم که شاعر نفهمید چه حسی دارم!

تشکر کرد و رفت

کاش همه چی عرفان بود

تو دلم خندیدم... اگر همه چی عرفان بود شاید من هم یکی از منفورترین مخاطبین حافظ میشدم...مخصوصا حالا که توی اولین مرحله موندم.یا حتی پایین تر از اون.حتی نمیدونم به چی باید توبه کنم!

مرشد نه....کاش لااقل به یکی میشد اعتماد کرد...یکی که ...نمیدونم...شاید یکی که خودش بدونه کجاست!..یعنی ممکنه؟

جزوه رو بستم...با عجله رفتم سر کلاس

فعلا اولین و آخرین مرحله ی عرفان عمر من حضوری زدن و امتحانه...



بافت

به سلامتی به نقطه ای رسیدم که هرچی جلوتر میرم بافت ها بیشتر به هم شبیه میشه..الان بافت کلیه و معده شبیه هم شده..دیشب شبیه نبود

بابا لنگ دراز

کتاب بابا لنگ دراز از اونی که تصور میکردم خیلی جالب تره.

انگار یه جورایی بخش بزرگی از آرزوهایی هست که همیشه داشتم.آرزوی حضور همیشگی یک نفر که واسش بنویسم...و مهم باشه چی مینویسم.

البته یک نقطه ضعف بزرگی داره که باعث میشه حس کنم زیاد هم دوست ندارم جای جودی باشم!: بابا لنگ دراز هیچوقت جواب نامه نمیده.

و من هیچوقت باور نمیکنم که یک نفر به یادم باشه و دوستم داشته باشه ولی به خودش زحمت جواب دادن نده.....کلا اینکه یکی ازم دور باشه و ادعا کنه که واسش مهمم بدون اینکه هیچ تلاشی واسه برگشتن بکنه تا حد خیلی زیادی ارزش اون فرد رو واسم پایین میاره.

محاله یک نفر به کاری یا کسی واقعا علاقه داشته باشه و واسش اصلا وقت نداشته باشه!

خلاصه از اون کتاب هایی هست که قطعا وقتی تموم شه دلم واسش تنگ میشه!

امتحان بافت عملی پایان ترم دارم. و دارم به این نتیجه میرسم که نظر مخالفان گالیله در مورد فضولی نکردن بیش از حد در کار خدا زیاد هم بی ربط نبوده...کاش دوره تخصصی طولانی تر میشد و عمومی کوتاه تر. واسه یک عمومی یا اورتوپد یا روان پزشک مجرای بین لوبولی پانکراس چه سودی داره؟

پ.ن:دیشب داشتم به خوندن زندگی نامه تیمور لنگ یا چنگیز مغول فکر میکردم...یا از همه مهم تر هیتلر...الان دارم به بافت کبد فکر میکنم ولی یه روزی احتمالا شک خواهم کرد به اینکه من بهترم یا هیتلر...این سوال رو چند سال پیش از یکی دیگه شنیدم.البته اون مشکلش با گمنام مردن بود و من با .....نمیدونم...فعلا سلول های کبد مهمه و بعدش کلیه...احتمالا لحظه مرگ در موردش مفصل فکر میکنم..