شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

نابرابر ولی عادلانه

اصولا آدم واقع گرایی هستم.. شاید همین غلبه ی واقع گرایی به احساسات بود که باعث شد از شعر و هنر دور بشم یا عشق رو نفهمم...که البته اصلا اتفاق خوشایندی نیست

خلاصه از اون دسته افرادی نیستم که اعتقاد دارن همه یکسان متولد میشن، همه به یک اندازه قدرت هوش و حتی روح و معنویت دارن و همچین خوش بینی هایی...

من معتقدم خلقت برابر نیست ولی عادلانست

ولی بیزارم از اینکه گاهی با این تصور چقدر مفتضحانه از تلاش دست میکشم و چقدر مسخره از خواسته هام فاصله میگیرم

کوتاه میام...به همین راحتی! 

به عنوان یک دانشجوی پزشکی.. یا اصلا به عنوان یک انسان... کلیییی وظایف بزرگ دارم...وظیفه دارم از ته دل مردم رو دوست داشته باشم...وظیفه دارم همدلی کنم...صحبت کنم...بفهمم...و طوری رفتار کنم که تا حد نیاز فهمیده بشم

وظیفه دارم تحمل کنم.. طاقت بیارم.. کینه نداشته باشم..کم نیارم

کم نیاوردن..یک عبارت ساده..گاهی چه ناجور زمینم میزنه

آدم تا راهی رو انتخاب نکرده رفتن اون راه فقط یک گزینه ست ولی وقتی انتخاب کرد وظیفست

نه عقل نه احساس و نه هیچی دیگه آدم ترسو رو توجیه نمیکنه

کتاب قانون

فیلم "کتاب قانون" یکی از اون معدود فیلماست که میتونم 100بار ببینم و هر 100بار شگفت زده بشم...

حسی که به ماه کامل دارم ...از اول هم فراتر از یک حس معمولی بوده...از بچگی.

یکجور جذب و خیرگی که احتمالا قابل قیاس با گرگینه هاست...اگر اهل کتاب تخیلی باشید!

کلا تو تماشای طبیعت آدم سربه هوایی هستم...سفر اخیر 450عکس گرفتم که حدودا بیشتر از 200تا از آسمون یا حداقل نصف کادر آسمون بوده!


دارم وقت تلف میکنم که نرم سراغ اون کتاب!...داره از تو کتابخونه چشمک میزنه ولی نمیخوام دوباره مسواک نزده با چراغ روشن خوابم ببره:|

حالا که وقت هست اینم بگم : بالاخره به اشتباه بودن یک عقیده دیگه که از بچگی شنیده بودم پی بردم!

اینکه که شاعر و نویسنده از زور فکر کردن و نوشتن افسرده و به بیانی عامه دیوونه میشن!

کتاب خاطرات دیوانگی بهم ثابت کرد که طرف اول افسردست بعد میره سراغ هنر- مخصوصا شعر

البته همه رو نمیگم

ولی درمورد خودم قبول دارم . رک میگم .

پله پله با آسانسور یا نردبان؟!

قرار بود قبل از تموم کردن یک کتاب درموردش نظر ننویسم..قولی بود که به خودم داده بودم....

ولی کتاب پله پله تا ملاقات خدا... تو همون چند صفحه ی اول اونقدر تو ذوقم زد که نگو...

کلا واسه همین چیزاست که از بحث و مطالعه در مورد مولانا و چنین افرادی خوشم نمیاد .

ما تو قرآن داریم که پیامبر از جنس خودمونه..بشری از جنس ما...

پس چرا یه جوری بزرگان دین و عرفان رو بت میکنیم که تهش بگیم مولانا که مثل ما نبود...اونکه 5سالگی به آسمون میرفت! فرشته میدید! همچین حرفایی....

خب که چی؟ اون فرد رو داریم بزرگ میکنیم یا داریم تلاش برای بهتر شدن رو کوچیک و بی معنی میکنیم؟

من 5سالگی توپ بازی میکردم. پس من چیزی از خدا نخواهم فهمید. در نتیجه شب بخیر.. الان چند شبه داره رو این کتاب خوابم میبره :|

انتظار داشتم این "پله پله" شروعش از رو زمین باشه نه از آسمون!


البته باز هم میگم که دارم خیلی عجولانه مینویسم و هنوز خیلی کم خوندم... رخوت و خواب آلودگی خاصی واسم میاره تقریبا معادل با خوندن بیوشیمی..که نمیذاره زیاد پیش برم. احتمال داره نظرم درست نباشه.

هری پاتر

کتاب جدید هری پاتر هم تموم شد

اونقدر سریع که حتی فرصت نشد ذره ای از نوجوونیم دوباره مجسم بشه!

80و چند صفحه خیلی کم بود...تازه داشتم لذت میبردم...

دوباره داشتم صفحه صفحه قورت دادن یک کتاب رو بعد از سال ها تجربه میکردم...اینکه یه چشمم خط بالای صفحه باشه و چشم دیگه بی اختیار لیز بخوره خطوط رو بره پایین تا خط آخر...و برگردم دوباره از بالا شروع کنم به تجسم کردن انگار که خودم اونجا بودم..درست پشت سر هری پاتر!

نسلی با کتاب های قلمبه سلمبه بزرگ میشه

و نسلی با هری پاتر

و برخلاف تمام حرف ها به نظر من واقعا تفاوتی نیست! درسی که بخواد گرفته بشه میشه! نسلی که بخواد بزرگ بشه بزرگ میشه..

مهم اینه که با چی بشه زندگی کرد..بشه چی رو درک کرد..

لطفی که جی کی رولینگ در حق من کرده معلم های مدرسه نکردن! کتاب های مدرسه هم همینطور. کتاب های تاریخ؟ ابدا...

بعد از هضم ذره ذره ی این هشتاد و چند صفحه به این فکر افتادم که چقدر عالی شد...چقدر عالی که آرمان شهر هری پاتر و طرفدارهاش شکست نخورد ..که این آدما بعد از پیروزی ..بعد از چندین سال..عوض نشدن. بد نشدن . که...

چقدر عالی اونایی که تو نبرد مرده بودن حتی با تکرار زمان باز هم به مرگشون راضی بودن..

میفهمید چی میگم؟

تو تاریخ اینجور چیزا کم پیدا میشه...

بر باد رفته

همه در حال وداع با تابستون هستن و خرید مهر!

و تابستون ما تازه شروع شده !و به قولی این 2هفته شاید واسه ما که قدرشو میدونیم از 3ماه خیلی ارزشش بیشتره.


حالا بیکار شدم و دوباره وقت دارم فکر کنم که چقدر از خودم دور شدم...که این "دکتر" شدن چقدر داره از "من" بودن فاصله میگیره...

و البته نباید بی انصاف بود..تو همین 5ترم کلی پیشرفت داشتم!

ولی ...

ولی اعتراف میکنم که دیگه شاعر نیستم...

از دستش دادم انگار.. گم شد.. سالی چند بار برگشتنش دلیل شاعر بودنم نیست. وقتی یادم میاد دلم خیلی میگیره..

شعر عزیزترین داشته ی من بود...

وقتی نیست معنیش اینه که خیلی چیزا دیگه نیست

از احساس گرفته تا خیلی چیزا...

حیف...

خواهر

اساسا از اون دسته تک فرزندهایی هستم که هوس خواهر و برادر نمیکنم...جز در شرایط معدود!    

مثلا موقع مرتب کردن اتاق و وسایلم...وقتی لوازم تحریرهای خوشگلم که واسم بچگانه شده..یا عروسک هایی که دلم نمیاد دیگه نبینمشون رو جمع میکنم.

بدتر از همه کیسه کیسه دور ریختن سی دی های کارتونه...چون سی دی رو دیگه به کسی هم نمیشه بخشید.. دلم میخواست کارتون هایی که باهشون بزرگ شدم یه بار دیگه رو صفحه تلویزیون ببینم ..لااقل موقعی که دارم رد میشم تا با عجله برگردم اتاقم..

یکی دیگه از حسرت های خواهر نداشتن اینه که هیچوقت قرار نیست خاله بشم...واقعا دردناکه...

ولی تا حالا برادر نخواستم...هیچوقت! چون هیچکدوم از مزایایی که گفتم نداره.....

به هرحال...

برم سراغ ادامه ی تمیزکاری اتاق..دیگه از سن خواهر شدنم گذشته!

آزمون جامع

استرس؟؟...

وقتی کنکور دادم با خودم گفتم دیگه هیچ اتفاقی پر استرس تر از این قرار نیست بیفته..لااقل هیچ آزمونی....

 گرچه قولی که به خودم دادم دروغ بود!

ولی فکر میکنم فعلا تا رسیدن روزی مثل کنکور خیلی مونده..

 امیدوارم که فردا روز خوبی باشه

برنامه ریزی به سبک توهم

یک سندرمی هم هست تحت عنوان "خود سوپرمن انگاری" که آدم فکر میکنه چیزایی که تو بیشتر از یک هفته به زور تموم کرده میتونه در عرض نصف روز مرور کنه:|

صرفا جهت اطلاع

با فردی که متوجه حرف هاتون نمیشه صحبت نکنید

حتی اگر از نزدیکترین افراد به شما باشه

اصلا چه کاریه حرف الکی...

پ.ن:  سکوت من شخصا هیچوقت نشونه ی رضایت نیست...


دیالوگ های خانه سبز مبنی بر جاودانگی و راه گشایی گفتمان یه مدتی الگوم بود ولی  به نظرم واسه خود شخصیت های خانه سبز مناسب بود که حرف رو گوش میدادن و میفهمیدن...افسانه ای بودن انگار...