شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

بوته های یاس مرداد

کلی حرف  میخواستم بنویسم...کلی درد و دل ..

ولی وقتی از کتابخونه برمیگشتم همش از ذهنم پرید...

مثل  صحنه های فیلم  جنگی..که طرف بعد مدت ها برمیگرده محله بچگیش و می بینه بمب زده کل کوچه رو ترکونده..

چقدر پیاده برگشتن ظهر مرداد فکر احمقانه ای بود

یاس های اردیبهشت...بوته های یاس عزیز من... 

همه سوخته و بی جون..خشک...زیر آفتاب داغ...

یک آقایی هم با لباس شهرداری بی حوصله و خشن چنگ انداخته بود تموم اون بوته هارو میکند..تپه تپه افتاده بودن کنار پیاده رو عین عکس های کشتار دسته جمعی...

مگه چند روز گذشته؟ 

انگار دیروز بود..دیروزی که ازش حدود3ماه گذشته ..دیروزی که یک عمر ازش دورم

نکن لعنتی...اینجوری با چنگ وحشیانه این بوته هارو نکن

من لای این بوته ها خدارو پیدا کرده بودم...

صبح داشتم فکر میکردم پس کو اون خدایی که حتی تو چاله های آب زیر بارون بود؟

دیدم خانمی داره بلند بلند یکی رو صدا میزنه..با لحن خیلی خیلی مهربون..گفتم لابد نوه اش شیطونه کرده یه جا قایم شده دارن قایم موشک بازی میکنن...

بعدش چی دیدم؟

دیدم گربه ها دور خانومه جمع شدن و دارن باهش میرن...گربه های پارک!

دوستم گفت کلاغ ها هم وقتی تو پارکن میان پیشش

میگفت این خانم با حیوونا صحبت میکنه..زبونشو میفهمن

اونوقت من؟ آدما هم زبونمو نمیفهمن..هیچکدومشون...

با خودم گفتم لابد خدا الان پیش اون خانومه...پشت سرش میرفتم و فکر میکردم انصاف نیست...چرا خدا فقط آخرش میاد؟ وقتی که جنگ تموم شده؟


این حرفارو هیچکس تا حالا از من نشنیده..نمیگم چون نمیتونم درست بگم منظورم چیه..سوء تفاهم میشه...من شاعری هستم که حتی حرف معمولی بلد نیستم بزنم

البته قبلنا شاعر بودم ...شعر دنیای خلق کردنه..پزشکی دنیای مخلوق بودنه..کلا دو عالم جداست

درحالی که اطلس آناتومی رو میز پهنه شعر گفتن محاله..


آدم واسه عشق باید دلیل های خوبی داشته باشه وگرنه یه روزی له میشه. من عاشق تابستون بودم به خاطر تعطیلاتش

حالا مواجه شدم با روزهای سوخته ی بی رحم که خدا فقط پیش اون خانومه که با گربه ها حرف میزنه و به باغبون ها بلند سلام میکنه

و من باید باکتری بخونم..بخونم و هیچی یاد نگیرم....باکتری هایی که اگر خلق نمیشدن کلی از بیماری بشر و مباحث امتحان من کم میشد

چقدر بی فکریه که بگیم جهان برای بشر آفریده شده...به نظر من حتی یک وجب از خلقت هم اختصاصی واسه ما خلق نشده..


آهان...قبل از بیرون اومدن از کتابخونه میخواستم اینو بگم:

حس خیلی عجیبی دارم به آبان...آبانی که هیچوقت دوستش نداشتم..الان بی صبرانه منتظرم بیاد. نمایشگاه کتاب مشهد...

خیلی وقته با خیال راحت کتاب دستم نگرفتم..فقط میخرم...میخرم و ذخیره میکنم. مامان بزرگم یک عمر زندگی کرد و پول ذخیره کرد

بابام فیلم ذخیره کرد

من دارم کتاب ذخیره میکنم

وراثت لعنتی...

حس شوق عجیب و بی دلیل... حس اینکه روز نمایشگاه کتاب قراره شگفت انگیز ترین اتفاق بعد از رنگ زدن تخم مرغ های عید امسال باشه...

بعضی حس ها خیلی عجیبن...

مثل دیشب...

که موهامو شونه کرده بودم ریخته بودم دورم

از پنجره باد میومد...

دیر بود..من معمولا بعد از 12و نیم بیدار نیستم

تو آینه به خودم نگاه کردم و بعد اون حس عجیب...

لمس ادعای مسخره ی آزادگی...وارستگی...عرفان...

به خودم گفت چرا مزخرف میگی...چرا ادعا میکنی که هرلحظه واسه مردن آماده ای..چرا ادای آدم های  آزاده درمیاری

غیر از سیاهی زیر چشم تو این قیافه هیچی نیست جز یک دختر 21ساله که حتی نمیدونه مرگ یعنی چی...فقط ادعا...

کاش زودتر آبان بشه

خدا پاییز تو باده...زمستون تو ماه

بهار همه جا

کاش میفهمیدم خدا تابستون کجاست...

کاش دیر نرسه..

من تا آبان دیگه ازاون  پیاده رو رد نمیشم...


نظرات 1 + ارسال نظر
معلم کوچولو جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 16:41

خدا همه جای تابستونه :)
تو نسیم های گرم
عصر های فقط یکم خنک که پره لذته
میوه های آبدار
لباسای رنگی رنگی
لذت بردن از ساعت های کوتاه بیکاری (واسه ماها البته)
کلاس نقاشی

تابستون شاده چون پره خداست
من عشق تابستونام

خب آخه لذت تابستون قبلنا به تعطیلیش بود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد