شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

یه دوست دارم(البته قبلا بیشتر داشتمش!) که هروقت از تنهایی و اینکه هیچکس حواسش نیست و ... میگفتم یه جملاتی میگفت همه با این مضمون که: تو خودت چرا حواست به تنهایی هیچکس نیست!... یعنی اعتقاد داشت بیش از اینکه به فکر تنهایی خودمون باشیم باید به فکر درآوردن دیگران از تنهایی باشیم....

خدا دل هارو هم مثل هوش مساوی تقسیم نکرده..مگه نه؟

دلش خیلی بزرگه....عجیب بزرگ... 

حالا دوباره هوا سرد شده و محبت ها بیشتر از قبل یخ زده...کاش میفهمیدم حافظ چی میگه...

راستی ببخشید خیام...معذرت...نباید درباره اعتقاداتت با کسی مشورت میکردم...هم تو از چشمم افتادی و هم کسی...

کلا از تند رفتن..از یکدفعه دانا شدن..روشن شدن...باید ترسید!

زنجیری که تند تند سر هم بشه یهو از یه جا پاره میشه و کلشو باید ریخت دور...

آدما هیچکدوم 100%شبیه اونی که نظر میان نیستن.

از دونه های زنجیری که از دیگران میگیریم باید ترسید

خداحافظی واسه آخرین بار چه حسی داره؟اینکه بدونی دیگه نمی بینیشون؟....زندگی همینه یه عده میخوان بمونن ولی نمیتونن.یه عده هم نمیخوان و نمی مونن.

وابسته نبودن به آدما چه حسی داره؟

فواصل خاصی از سال به طرز عجیبی تنها میشم!به نظرم خوب بود درکنار افسردگی فصلی تنها موندن فصلی هم از لحاظ علمی توجیه میشد...البته هنوز مونده...حدود دو هفته دیگه تا اواسط آذر...میانترم ها هم شروع میشه که دیگه هیچی...رفیق به رفیق سلام هم نمیکنه.حکایت پیام هایی که readمیشن و جون ندارن یه سلام خشک و خالی پس بدن...

جدیدا دارم حس میکنم وقتی از بحث با یکی ناراحت میشم مشکل عقاید اون فرد نیست..مشکل منم که اون بحث باعث شده به عقایدم شک کنم و به روم نیارم!

بچه بودم...فکر میکنم اول دبستان..با ماشین رفته بودیم شمال توی سیل گیر کردیم.پراید هم که اصولا ماشین سفر نیست..از همه جاش گل زده بود تو ... وسط جاده نه میشد رفت نه میشد موند..خلاصه وضعی بود...

من اون وسط داشتم کتاب قصه میخوندم و فقط دو تا نگرانی داشتم:

1-نکنه کتابم گلی بشه!

2-این کلماتی که معلممون یاد نداده پس کی یاد میگیرم؟!


خلاصه تبلت دست بچه هارو درک نمیکنم...ما که اون بودیم این شدیم!

روزی که رفتم مدرسه همه گفتن برو دکتر شو...برو باسواد شو...هیچکی نگفت برو عاشق خوندن و نوشتن بشو

هیچکی نگفت یه شبی مثل امشب سردردت با نوشتن یک دعوت نامه کوتاه دانشجویی فراموش میشه! 

نگفتن نوشتن بر هر درد بی درمان دواست!...اصلا نوشتن هرچی...هرچی که فارسی باشه...

طی تلاش قابل تقدیری خواستم قالب رو عوض کنم نشد...میگن بعضی نظرات ثبت نمیشه.بعضی پست هارو دوتایی نشون میده...خب من فعلا که نتونستم کاری بکنم از نظر قالب بلگفا قوی بود که از بقیه لحاظ ضعیف بود

شب ها زود میرسن و دیر میرن...از الان که نزدیک مهر و درسه تا اواخر اسفند که نزدیک عید و تعطیلاته...و خداوند در قرآن میفرماید شب برای استراحته....در نتیجه مدارس و دانشگاه نباید این موقع سال باشه...انصافا دیگه از این منطقی تر نمیشد عنوان کنم...این چه وضعیه آخه:|

البته این آخرین تعطیلی تابستون بود و خدا رحمتش کنه...دلم واسش خیلی تنگ خواهد شد..واسه ما که گذشت ولی این رسمش نیس

اوایل که واسم موبایل گرفته بودن همیشه تو جیبم بود...خیلی دوستش داشتم..میگفتم همه دوستام این تو هستن..انگار معجزه بود..همه دوست ها توی یک صفحه ی کوچولو.

اندروید و اینجور چیزا هم نداشت که بگم دلم به چیزی جز smsخوش بوده..

حالا همه دوستام هستن..حتی چند تا بیشتر از اون موقع...صفحه بزرگتر..چند تا گروه..دیگه اصلا smsهم لازم نیست بااین همه امکانات... 

ولی حس اون موقع یه جور دیگه بود...

خدا یکی رو تو زندگیم گذاشته که کافیه بفهمه یه کاری رو دوست دارم فوری واسم جورش میکنه...نمیگم کی که چشم نخوره:))

دوران نوجوونی من...یا بهتر بگم بهترین بخش دوران نوجوونی من.. به خوندن کتاب هری پاتر و دیدم فیلم هاش گذشت. یعنی اگر شروع شعر نوشتن رو کنار بذاریم کلا هرچی بود هری پاتر بود.

همیشه آرزو داشتم یکی از فیلم های هری پاتر سه بعدی ببینم

یا لااقل توی سینما ببینم

و امروز... هری پاتر سه بعدی دیدم..با بهترین انسان زندگیم..توی سینما

خیلی هم حوصلش سر رفت!ولی غر نزد