شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

قافیه

دیروز دوباره شروع کردم به قافیه دار نوشتن..

حس میکنم وزن شعرهام مشکل داره.کاش بتونم تابستون روش بیشتر کار کنم.

با قافیه یاد اوایل نوجوونیم میفتم.نه واسم شاعر شدن مهم بود نه کتاب چاپ کردن نه حتی امیدی داشتم به اینکه شعر ها به دست مخاطبم برسه...فقط مینوشتم تا نسوزم..گاهی هم از ترس فراموشی بود...

هیچوقت هیچکس نتونست بفهمه قضیه اون 4-5سال چی بود!

و قشنگیش به این بود که من نمینوشتم تا کسی بفهمه یا ثابت کنم که کسی نمیفهمه...فقط میخواستم تو دلم باقی بمونه...

بعدا حتی واسه خودم هم تا حدی بی معنی شد.

ولی خب این معنی باقی موند: که من با نوشتن میتونم پیدا کنم و فراموش نکنم.

3شنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

2شنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز

همه گروه های قبلی میگفتن امتحان سخت بوده.

گفتم قول میدی نیفتم؟!

خندید و گفت آره قول میدم.

به طرز احمقانه ای امیدوار شدم و رفتم روپوش بپوشم!به همین راحتی!...خیلی ساده تر از اونی که دیگران فکر میکنن میشه امیدوارم کرد!

بعد امتحان اومد چند تا سوال از جزوه عرفان بپرسه..چند تا شعر بود..یادش بخیر خیلی از این (مقام) ها توی قرابت معنایی های ادبیات کنکور بود.اون روزا تنها دلخوشیم خوندن این شعر ها و تست ادبیات بود.

اصلا شاید تنها نکته مثبت کنکور همین بود!

جزوه رو جلوم گذاشت..شعر ها درمورد مرشد بود

گفتم من هم دلم مرشد میخواد..پیر...کسی که بدونه باید چکار کنم.راه رو نشونم بده.

خندید 

شعرهارو معنی کردم...بدون اینکه بدونم کی و کجا این هارو یاد گرفتم!حس میکردم موقع سروده شدنشون اونجا بودم....خوشحالم که شاعر نفهمید چه حسی دارم!

تشکر کرد و رفت

کاش همه چی عرفان بود

تو دلم خندیدم... اگر همه چی عرفان بود شاید من هم یکی از منفورترین مخاطبین حافظ میشدم...مخصوصا حالا که توی اولین مرحله موندم.یا حتی پایین تر از اون.حتی نمیدونم به چی باید توبه کنم!

مرشد نه....کاش لااقل به یکی میشد اعتماد کرد...یکی که ...نمیدونم...شاید یکی که خودش بدونه کجاست!..یعنی ممکنه؟

جزوه رو بستم...با عجله رفتم سر کلاس

فعلا اولین و آخرین مرحله ی عرفان عمر من حضوری زدن و امتحانه...



بافت

به سلامتی به نقطه ای رسیدم که هرچی جلوتر میرم بافت ها بیشتر به هم شبیه میشه..الان بافت کلیه و معده شبیه هم شده..دیشب شبیه نبود

اشرف مخلوقات

میگفت یکی از مراحل رشد اینه که همیشه احتمال بدیم که شاید داریم اشتباه میکنیم.

حس جالبی نیست!از یک مقدار بیشتره.شبیه گم شدنه...اینجور تکامل به سمت حذف نژاد میره - برحسب نظریه ها البته...

یه جا خوندم برحسب سرعت نور ممکنه افرادی روی سیاره های دور از حضور سیاره زمین بی خبر باشن...خوش به حالشون! فقط کاش اونقدر مغرور نباشن که حس کنن اشرف مخلوقاتن... چون مردم ما به خودشون قول های زیادی دادن...

از دوستم پرسیدم چرا میگن ما اشرف مخلوقاتیم؟

گفت چون آدم فکر میکنه

بهتر نبود بگه (فکر به درد بخور)؟!

خب این سوالم حل شد... قطعا من یکی فعلا اشرف نیستم!

پ.ن:به فوق کلیه رسیدم.هنوز خیلی مونده....

بابا لنگ دراز

کتاب بابا لنگ دراز از اونی که تصور میکردم خیلی جالب تره.

انگار یه جورایی بخش بزرگی از آرزوهایی هست که همیشه داشتم.آرزوی حضور همیشگی یک نفر که واسش بنویسم...و مهم باشه چی مینویسم.

البته یک نقطه ضعف بزرگی داره که باعث میشه حس کنم زیاد هم دوست ندارم جای جودی باشم!: بابا لنگ دراز هیچوقت جواب نامه نمیده.

و من هیچوقت باور نمیکنم که یک نفر به یادم باشه و دوستم داشته باشه ولی به خودش زحمت جواب دادن نده.....کلا اینکه یکی ازم دور باشه و ادعا کنه که واسش مهمم بدون اینکه هیچ تلاشی واسه برگشتن بکنه تا حد خیلی زیادی ارزش اون فرد رو واسم پایین میاره.

محاله یک نفر به کاری یا کسی واقعا علاقه داشته باشه و واسش اصلا وقت نداشته باشه!

خلاصه از اون کتاب هایی هست که قطعا وقتی تموم شه دلم واسش تنگ میشه!

امتحان بافت عملی پایان ترم دارم. و دارم به این نتیجه میرسم که نظر مخالفان گالیله در مورد فضولی نکردن بیش از حد در کار خدا زیاد هم بی ربط نبوده...کاش دوره تخصصی طولانی تر میشد و عمومی کوتاه تر. واسه یک عمومی یا اورتوپد یا روان پزشک مجرای بین لوبولی پانکراس چه سودی داره؟

پ.ن:دیشب داشتم به خوندن زندگی نامه تیمور لنگ یا چنگیز مغول فکر میکردم...یا از همه مهم تر هیتلر...الان دارم به بافت کبد فکر میکنم ولی یه روزی احتمالا شک خواهم کرد به اینکه من بهترم یا هیتلر...این سوال رو چند سال پیش از یکی دیگه شنیدم.البته اون مشکلش با گمنام مردن بود و من با .....نمیدونم...فعلا سلول های کبد مهمه و بعدش کلیه...احتمالا لحظه مرگ در موردش مفصل فکر میکنم..


این روزهای من...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به نام او

اواخر سال اول دبیرستان بودم.خداروشکر اون موقع وایبر و واتساپ و اینستا و... نبود!حتی گوشی هم نداشتم..از فیسبوک هم خوشم نمیومد(و نمیاد)..دقیق یادم نیست ولی انگار هیچ خبری از دنیای مجازی توی زندگیم نبود!نه موبایل نه تبلت...نمیدونم چجوری ممکنه!!یادش بخیر..معتاد شدیم این روزا...

خلاصه نزدیک تابستون یکی از دوستام هواییم کرد.گفت قشنگ شعر مینویسی و بهم یاد داد بلاگفا وب بسازم و شعرهام رو بنویسم . 

امتحان کردم..به نظرم جالب بود.

اوایل تایپ خیلی سخت بود.کار کردن با وب واسم سخت بود.نسل جدیدم ولی نسلمون داره زود قدیمی میشه!واسه یه بچه دبستانی الان این حرفا معنی نداره!

اولین وب واسم 3تا فایده داشت:

1-تایپ کردن یاد گرفتم تا الان بتونم تحقیق هام رو خودم تایپ کنم و محتاج تایپیست نشم!

2-فهمیدم هر آدمی یه موقعی باید بره و اگر قراره برنگرده من هیچ جوری نمیتونم بر گردونمش .

3-فهمیدم وزن و قافیه واسه من که رشتم ادبیات نیست دردسره..هیچکس نمیفهمید چی مینویسم.یعنی واسه کسی مهم نبود.شعر گاهی مد میشه(مثل الان!) و زود فراموش میشه.اینکه نوشته های یکی همه ی زندگیش باشه بی معنی به نظر میرسه..کسی واسه شعر کامنت نمیذاشت و مخاطب نداشتم.اگر هم کسی میومد فقط ایراد ادبی میگرفت و توجه نمیکرد که من فقط ادبیات راهنمایی خوندم و یک سال دبیرستان.

کم کم گاهی یک خاطره مینوشتم.

بعدا تصمیم گرفتم یک وب دیگه داشته باشم تا نظم وب قبلی حفظ بشه.وب دوم دلنوشته بود.که کم کم میرفت به سمت بی قافیه نوشتن .

بعد مدتی وب اول رو حذف کردم.

گاهی یه سری تغییرات جزیی و تغییر آدرس بود... تا اینکه سال کنکور  یه وب دیگه درست کردم و قبلی رو بستم.

و بدترین سال زندگیم اونجا سپری شد!...

شب کنکور وب جدید درست کردم . با یک مقدمه..و اولین پست طولانی فکر میکنم روز بعد نوشتم که خاطره مفصل روز کنکورم بود.

در کنارش وب دیگه ای هم تابستون بعد کنکور درست کردم تا دوستانی که میخوان شعرهام رو بخونن وسط کلی خاطره پراکنده گم نشن .

دو تا وب آخری از همه ی قبلی ها بهتر بود.اونجا مینوشتم تا چند هفته پیش که بلاگفا دچار مشکل شد.

فعلا اینجا مینویسم.اگر درست نشه می مونم.وگرنه شاید برگردم بلاگفا.اونجا خاطرات زیادی دارم..