شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

اختلال ژنتیکی

سوالی که با توجه به عکس های وحشتناک اختلالات ژنتیک به ذهنم رسیده اینه که تکلیف این بچه ها چیه؟

و خب قطعا الان وقت و حتی انرژی فکر کردن درموردشو ندارم.ایشالا تابستون..

بافت

نمره بافت عملی خوب شد...یعنی اگر اون یکدونه سوتی هم نبود عالی میشد...

دو تا تشکر میکنم و یک معذرت خواهی.

تشکر میکنم از دوست عزیزی که بهم قول داد نیفتم و من همون طور که گفتم به طرز خیلی ساده لوحانه ای بهش اعتماد کردم و خدا خیرش بده!

دوم تشکر میکنم از بند عینک!...که سر کلاس های بافت عملی و امتحان همراهم بود و نمیدونم چرا دیدنش از گوشه ی چشم بهم حس باسوادی و اعتماد به نفس میداد! به هر حال خیلی ممنون!

بعدشم معذرت میخوام از یکی دو تا مخاطب عزیز وب که شاید با نوشته هام حالشونو گرفتم.قول میدم از این به بعد پست های منفی رو رمز دار بذارم رمز هم بهتون ندم

به شرط اینکه بیاین و کامنت هم بذارین

قافیه

دیروز دوباره شروع کردم به قافیه دار نوشتن..

حس میکنم وزن شعرهام مشکل داره.کاش بتونم تابستون روش بیشتر کار کنم.

با قافیه یاد اوایل نوجوونیم میفتم.نه واسم شاعر شدن مهم بود نه کتاب چاپ کردن نه حتی امیدی داشتم به اینکه شعر ها به دست مخاطبم برسه...فقط مینوشتم تا نسوزم..گاهی هم از ترس فراموشی بود...

هیچوقت هیچکس نتونست بفهمه قضیه اون 4-5سال چی بود!

و قشنگیش به این بود که من نمینوشتم تا کسی بفهمه یا ثابت کنم که کسی نمیفهمه...فقط میخواستم تو دلم باقی بمونه...

بعدا حتی واسه خودم هم تا حدی بی معنی شد.

ولی خب این معنی باقی موند: که من با نوشتن میتونم پیدا کنم و فراموش نکنم.

3شنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

2شنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز

همه گروه های قبلی میگفتن امتحان سخت بوده.

گفتم قول میدی نیفتم؟!

خندید و گفت آره قول میدم.

به طرز احمقانه ای امیدوار شدم و رفتم روپوش بپوشم!به همین راحتی!...خیلی ساده تر از اونی که دیگران فکر میکنن میشه امیدوارم کرد!

بعد امتحان اومد چند تا سوال از جزوه عرفان بپرسه..چند تا شعر بود..یادش بخیر خیلی از این (مقام) ها توی قرابت معنایی های ادبیات کنکور بود.اون روزا تنها دلخوشیم خوندن این شعر ها و تست ادبیات بود.

اصلا شاید تنها نکته مثبت کنکور همین بود!

جزوه رو جلوم گذاشت..شعر ها درمورد مرشد بود

گفتم من هم دلم مرشد میخواد..پیر...کسی که بدونه باید چکار کنم.راه رو نشونم بده.

خندید 

شعرهارو معنی کردم...بدون اینکه بدونم کی و کجا این هارو یاد گرفتم!حس میکردم موقع سروده شدنشون اونجا بودم....خوشحالم که شاعر نفهمید چه حسی دارم!

تشکر کرد و رفت

کاش همه چی عرفان بود

تو دلم خندیدم... اگر همه چی عرفان بود شاید من هم یکی از منفورترین مخاطبین حافظ میشدم...مخصوصا حالا که توی اولین مرحله موندم.یا حتی پایین تر از اون.حتی نمیدونم به چی باید توبه کنم!

مرشد نه....کاش لااقل به یکی میشد اعتماد کرد...یکی که ...نمیدونم...شاید یکی که خودش بدونه کجاست!..یعنی ممکنه؟

جزوه رو بستم...با عجله رفتم سر کلاس

فعلا اولین و آخرین مرحله ی عرفان عمر من حضوری زدن و امتحانه...



بافت

به سلامتی به نقطه ای رسیدم که هرچی جلوتر میرم بافت ها بیشتر به هم شبیه میشه..الان بافت کلیه و معده شبیه هم شده..دیشب شبیه نبود

اشرف مخلوقات

میگفت یکی از مراحل رشد اینه که همیشه احتمال بدیم که شاید داریم اشتباه میکنیم.

حس جالبی نیست!از یک مقدار بیشتره.شبیه گم شدنه...اینجور تکامل به سمت حذف نژاد میره - برحسب نظریه ها البته...

یه جا خوندم برحسب سرعت نور ممکنه افرادی روی سیاره های دور از حضور سیاره زمین بی خبر باشن...خوش به حالشون! فقط کاش اونقدر مغرور نباشن که حس کنن اشرف مخلوقاتن... چون مردم ما به خودشون قول های زیادی دادن...

از دوستم پرسیدم چرا میگن ما اشرف مخلوقاتیم؟

گفت چون آدم فکر میکنه

بهتر نبود بگه (فکر به درد بخور)؟!

خب این سوالم حل شد... قطعا من یکی فعلا اشرف نیستم!

پ.ن:به فوق کلیه رسیدم.هنوز خیلی مونده....

بابا لنگ دراز

کتاب بابا لنگ دراز از اونی که تصور میکردم خیلی جالب تره.

انگار یه جورایی بخش بزرگی از آرزوهایی هست که همیشه داشتم.آرزوی حضور همیشگی یک نفر که واسش بنویسم...و مهم باشه چی مینویسم.

البته یک نقطه ضعف بزرگی داره که باعث میشه حس کنم زیاد هم دوست ندارم جای جودی باشم!: بابا لنگ دراز هیچوقت جواب نامه نمیده.

و من هیچوقت باور نمیکنم که یک نفر به یادم باشه و دوستم داشته باشه ولی به خودش زحمت جواب دادن نده.....کلا اینکه یکی ازم دور باشه و ادعا کنه که واسش مهمم بدون اینکه هیچ تلاشی واسه برگشتن بکنه تا حد خیلی زیادی ارزش اون فرد رو واسم پایین میاره.

محاله یک نفر به کاری یا کسی واقعا علاقه داشته باشه و واسش اصلا وقت نداشته باشه!

خلاصه از اون کتاب هایی هست که قطعا وقتی تموم شه دلم واسش تنگ میشه!

امتحان بافت عملی پایان ترم دارم. و دارم به این نتیجه میرسم که نظر مخالفان گالیله در مورد فضولی نکردن بیش از حد در کار خدا زیاد هم بی ربط نبوده...کاش دوره تخصصی طولانی تر میشد و عمومی کوتاه تر. واسه یک عمومی یا اورتوپد یا روان پزشک مجرای بین لوبولی پانکراس چه سودی داره؟

پ.ن:دیشب داشتم به خوندن زندگی نامه تیمور لنگ یا چنگیز مغول فکر میکردم...یا از همه مهم تر هیتلر...الان دارم به بافت کبد فکر میکنم ولی یه روزی احتمالا شک خواهم کرد به اینکه من بهترم یا هیتلر...این سوال رو چند سال پیش از یکی دیگه شنیدم.البته اون مشکلش با گمنام مردن بود و من با .....نمیدونم...فعلا سلول های کبد مهمه و بعدش کلیه...احتمالا لحظه مرگ در موردش مفصل فکر میکنم..


این روزهای من...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.