شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

بی حد و مرز

سلیقم داره از  شعر و کتاب سمت فیلم و سینما میره...البته از نوع ایرانی!

چند روز پیش "سایه های موازی" رو سینما دیدم. و خیلی خوب بود ...

ولی اگر پارسال... یا حتی چند ماه پیش می دیدیم مطمئنم که از وسط فیلم دیگه حوصلم سر میرفت و تو تاریکی دنبال عقربه های ساعتم می گشتم. همونطور که مامان و بابام و خیلی های دیگه مشخص بود حوصلشون سر رفته

سایه های موازی میتونست واسم یکی از بی معنی ترین فیلم ها باشه ولی پرمعنی ترین بود! هنر یعنی همین....

معنی هنر رو مخاطب میسازه. هنرمند فقط بخشی از قضیه هست

اینکه چجوری و چقدر درکش کنیم ...

کلا آزادی هنر بی نظیره . پذیرفتن یا نپذیرفتنش..دوست داشتن یا نداشتن.. و چجوری درک کردنش ..همش دست خودمونه... این آزادی هیچ جا دیگه نیست

هیچ چی مثل هنر نظرها و برداشت های متفاوت و متناقض رو محترمانه تو یک کتابفروشی یا سینما یا کنسرت سنتی یا نمایشگاه نقاشی کنار هم جمع نمیکنه.


رسوایی 2

رسوایی 2چقدر خوب بود...

چقدر حیف که سینما ندیدمش...خیلی پشیمون شدم..

اونایی که نقد کرده بودن که فیلم ضعیف بوده و خوب نبوده تعریفشون از فیلم خوب چیه؟!

سلام پاییز

اولین سرمای پاییزی داره کم کم حس میشه...و اولین پاییزی هست که از اومدنش واقعا خوشحالم!

تابستون طووولانی امسال بالاخره گذشت

تا یکی دو ماه دیگه میتونم دستام رو تا بالای مچ فرو کنم تو کاپشن بزرگم و شال گردن بپیچم دور صورتم

پاییز و مخصوصا زمستون فصل راحت تنها بودنه..  خوبیش اینه که آدم میتونه لای لباس های گرمش قایم بشه و تنهاییش به چشم نیاد

 تنهایی بهار و تابستون تلخ تره. خیلی ضایع هست! مثل تنها بودن تو فرودگاه کیش!  باید وایستی کنار چمدونت و به آدم های خوشحالی که دوتا یا چند تایی دارن واسه پاساژ و شو دلفین برنامه ریزی میکنن نگاه کنی...و بعد فکر کنی وقتی تنها با چمدون سنگینت برگردی خونه 50متریت نون های شام کپک زده یا نه.. 

با تنهایی محرم تبریز خیلی فرق داره...


حالا اصلا چرا تنها؟!

همیشه که نه..ولی گاهی لازمه... لااقل بین مسیر دانشکده تا خونه لازمه آدم با خیال راحت چند تا تصنیف گوش بده و آفتاب داغ رو صورتش نباشه و مترو تا خرخره پر نباشه و بچه ها تو بغل مامانشون از گرما جیغ نکشن


و البته پاییز و زمستون فصل های چند صفحه اضافه کردن به دفتر شعر هم هست:) اگر بخوام اسم خودم رو شاعر بذارم(که البته کار درستی نیست) اعتراف میکنم که شاعر سرمای زیر ماهم نه شاعر لب جوب!!

عمه؟!

فیلم دختر چجوری بود؟

به نظرم دو پهلو!

از یه طرف میگفت به دخترها فرصت انتخاب بدین

از طرف دیگه میگفت اگر اشتباه انتخاب کردن شما مسئول بدبختیشون هستید!

کلا من با کاراکتر "عمه" تو این داستان مشکل داشتم! تا جایی که هنوز ظاهر نشده بود اوضاع منطقی و طبق درصد بالایی از مشکلات دخترهای این جامعه داشت پیش میرفت ، بعد یهو عمه پرید وسط ...دیگه نفهمیدم چی شد!

شایدم فقط من نفهمیدم

شاید اون آقای قد بلند که جلوم نشسته بود و نصف صفحه رو گرفته بود نذاشت رو افکار عمه تمرکز کنم!

گاهی حس میکنم خدا باهام شوخی میکنه..همین دیشب داشتم میگفتم کاش قدم کوتاهتر بود ها!!!

آرزوی محال

همیشه دلم میخواسته که بتونم از زمان حال یه پیام بفرستم به گذشته..به خودم بگم "این نیز گذشت، تموم شد رفت قاطی بی اهمیت ترین اتفاقات عالم ،اینقدر حرص نخور!"

آخه دلم میسوزه...

حس میکنم چقدر تو گذشته الکی نگران بودم 

و چقدر احمقانه این عادت رو هی تکرار میکنم . چرا باور نمیکنم که بالاخره هرچیزی تموم میشه..

چرا خود طفلکم رو هیچوقت باور ندارم؟!


انصافا هیچکی نمیتونه به اندازه خودمون به ما ظلم کنه!

کمبود فضا

امروز اولین جلسه ی واقعی این  ترم بود..و حقیقتا سخت گذشت!

هنوز حس میکنم کلی آدم ریختن سرم کتکم زدن..همه جام درد میکنه از گردن و کمر تا زانو و...

قد بلند از مواردی هست که از دور جالب و خوب به نظر میاد ولی در واقع اصلا جالب نیست...مخصوصا اگر تمام دوران تحصیل تو یه ذره جا سپری شده باشه!

از همون دوران مهد کودک و دبستان جام تنگ بوده تااا دبیرستان و حالا هم دانشگاه  ، یه فسقل صندلی که نیم متر با دستش فاصله دارم:|


راه در جهان یکیست...

یجور کینه ی ناجور!....مثل سم... عین زهر...

یهو اومد.. از جایی که انتظارش نبود. از جایی که همه درس عشق و انسانیت بود . اومد تا به جای یاد دادن خوبی من رو یاد ضدش بندازه

پیچید لابه لای اتاقم..بین تمام خاطراتم..تمام تنهایی ها...

فکر کردم که چی؟

که میشه انتقام گرفت؟ از تنهایی؟؟


بهش گفتم نرو...در حقت تا حالا هیچ خوبی نکردن ..نرو ملاقات..نرو بیمارستان

گفت واسه خودم میرم. میرم که کار درست رو انجام داده باشم . مهم نیست اونا چیکار کردن


فهمیدم کارم انتقام نیست.. تخریب  خودمه

فهمیدم دارم مسموم میشم. دارم میزنم زیر تمام چیزایی که قبلا به بقیه یاد میدادم .

مگه خودم نبودم که میگفتم باید خوب باشیم حتی اگر دیگران خوبی نکرده باشن

مگه من نبودم که هرروز گفتم پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک

این روزا عمل به این حرفا کجا رفته بود؟

مگه نگفتم راه در جهان یکیست؟  و آن راه راستیست...


...در جعبه رو باز کردم

بعد مدت ها بیرونش آوردم گذاشتم جلو آینه

قبول دارم که این روزا مسموم شده بودم...آدم چه ساده و سریع...چقدر حق به جانب مسموم میشه...

انداختم گردنم.. بعد چندین ماه..

دلم واسش تنگ شده بود

هرکسی تو زندگیش نمادی داره که وقتی ازش دور بشه ساده و سریع مسموم میشه

بدون اینکه کسی متوجه بشه...


دیدن دو سر طیف انسانیت درد داره..ولی بیشتر از اون ،درسه...

گرچه هنوز درعرصه پزشکی عددی حساب نمیشم!...و هنوز کو تا دکتر شدن. ولی انگار دارم کم کم واسه کشیک آماده میشم..لااقل کشیک های دانشجویی!

خوابم نمیاد اصلا...کمتر از 6ساعت دیگه باید سر میز صبحانه باشم :|


هنوز هم شب هایی که مامانم کشیکه از طولانی ترین و مزخرف ترین شب های هفته ست.مهم نیست چقدر بزرگ شده باشم.. اصلا چه معنی داره خونه بی مامان؟:|


راستی بعد از حذف و تحریف کتاب های تاریخ و ادبیات حالا چشممون به حذف  و تحریف آموزش های مهدکودک روشن شده!

بچه ها هر جور شعری بلدن غیر شعر"دکتر چه مهربونه" ! اصلا انگار چیزی به عنوان مهربونی دکتر واسشون تعریف نشدست 

حتی مواردی از نفرین کردن دکترها تو کتابهای شعر کودکانه مشاهده شده!

شخصیت "دکتر پولکی" هم که هدیه ی جدید آقای جوان هست به عرصه ی پزشکی

مرسی واقعا

مبل عزیز

آدم هرچقدر هم که تلاش کنه یه سری چیزارو نمیتونه ببخشه

یه سری چیزا کینه که نه، ولی بغض میشه...گیر میکنه...

بعد که میشینم رو این مبل قرمز قدیمی با خودم میگم انصاف نیست...انصاف نیست که خاطراتم از یک  مبل بیشتر از خاطراتی باشه که از چند تا هم خون دارم.

نه...نمی بخشم...

گاهی اونایی که هیچوقت اعتراض نکردن دلشون از اونی که ناله و نفرین میکنه پر تره

تا حالا چند نفر رو دیدین که حس کنید به هرچی یک انسان از زندگی  نیاز داره رسیدن؟

و بعد حس کنید چقدددر عموم مردم از این "زندگی" دورن...

و  شک کنید که شما هم عموم مردم هستید یا نه؟


کاش نباشیم..کاش از عموم نباشیم..