ذوق عجیبی تو چشماش بود
وقتی سرم رو طرفش برگردوندم اولین نگاه محو مانتوی قشنگش شدم..و پلاستیک مرتبی که دستش بود..قطعا مشهدی نبود... مانتو اینقدر قشنگ و خوش طرح..آدم اینقدر مرتب و با سلیقه..احتمالا اهل شیراز یا لااقل حدس من این بود چون عاشق اسم شیرازم.
×ببخشید ، واسه حرم باید بسیج پیاده بشم؟
+بله
×ممنون
....
نمیدونم دقیقا چند بار. 4یا 5حداقل... زبونم رفت سمت بالا..درست پشت دندونا...که بگم التماس دعا
روم نشد.خجالت کشیدم. دو تا ایستگاه بعد پیاده شدم---
....................
×از دور سلام بدیم ..محاله بتونیم بریم تو.امروز خیلی شلوغه
+شاید بشه رفت..نمیدونم.. به هرحال مهم قدمه که برداریم به سمتش...
پر بود... مترو پر بود از چشم های امیدوار
اولین بار بود که سوار شدم و به جای کلی آدم اخمو و عجول کلی امید دیدم...
×اعتقاد داری
+به امید؟ آره...خیلی..
باز هم دو تا ایستگاه گذشت.. پاهام چسبیده بودن به زمین ..دلشون نمیخواست پیاده بشن . نگاهم قفل شده بود رو نقشه ی مترو..بسیج...گفتم لااقل شاید از دور...
آدم تصمیم های یهویی نیستم
پیاده شدم...لعنتی...
حتی رومو برگردوندم که شاید بشه با قطار بعدی....