شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

بچه بودم...فکر میکنم اول دبستان..با ماشین رفته بودیم شمال توی سیل گیر کردیم.پراید هم که اصولا ماشین سفر نیست..از همه جاش گل زده بود تو ... وسط جاده نه میشد رفت نه میشد موند..خلاصه وضعی بود...

من اون وسط داشتم کتاب قصه میخوندم و فقط دو تا نگرانی داشتم:

1-نکنه کتابم گلی بشه!

2-این کلماتی که معلممون یاد نداده پس کی یاد میگیرم؟!


خلاصه تبلت دست بچه هارو درک نمیکنم...ما که اون بودیم این شدیم!

روزی که رفتم مدرسه همه گفتن برو دکتر شو...برو باسواد شو...هیچکی نگفت برو عاشق خوندن و نوشتن بشو

هیچکی نگفت یه شبی مثل امشب سردردت با نوشتن یک دعوت نامه کوتاه دانشجویی فراموش میشه! 

نگفتن نوشتن بر هر درد بی درمان دواست!...اصلا نوشتن هرچی...هرچی که فارسی باشه...

طی تلاش قابل تقدیری خواستم قالب رو عوض کنم نشد...میگن بعضی نظرات ثبت نمیشه.بعضی پست هارو دوتایی نشون میده...خب من فعلا که نتونستم کاری بکنم از نظر قالب بلگفا قوی بود که از بقیه لحاظ ضعیف بود

شب ها زود میرسن و دیر میرن...از الان که نزدیک مهر و درسه تا اواخر اسفند که نزدیک عید و تعطیلاته...و خداوند در قرآن میفرماید شب برای استراحته....در نتیجه مدارس و دانشگاه نباید این موقع سال باشه...انصافا دیگه از این منطقی تر نمیشد عنوان کنم...این چه وضعیه آخه:|

البته این آخرین تعطیلی تابستون بود و خدا رحمتش کنه...دلم واسش خیلی تنگ خواهد شد..واسه ما که گذشت ولی این رسمش نیس

اوایل که واسم موبایل گرفته بودن همیشه تو جیبم بود...خیلی دوستش داشتم..میگفتم همه دوستام این تو هستن..انگار معجزه بود..همه دوست ها توی یک صفحه ی کوچولو.

اندروید و اینجور چیزا هم نداشت که بگم دلم به چیزی جز smsخوش بوده..

حالا همه دوستام هستن..حتی چند تا بیشتر از اون موقع...صفحه بزرگتر..چند تا گروه..دیگه اصلا smsهم لازم نیست بااین همه امکانات... 

ولی حس اون موقع یه جور دیگه بود...

خدا یکی رو تو زندگیم گذاشته که کافیه بفهمه یه کاری رو دوست دارم فوری واسم جورش میکنه...نمیگم کی که چشم نخوره:))

دوران نوجوونی من...یا بهتر بگم بهترین بخش دوران نوجوونی من.. به خوندن کتاب هری پاتر و دیدم فیلم هاش گذشت. یعنی اگر شروع شعر نوشتن رو کنار بذاریم کلا هرچی بود هری پاتر بود.

همیشه آرزو داشتم یکی از فیلم های هری پاتر سه بعدی ببینم

یا لااقل توی سینما ببینم

و امروز... هری پاتر سه بعدی دیدم..با بهترین انسان زندگیم..توی سینما

خیلی هم حوصلش سر رفت!ولی غر نزد 

قلب بچه ها واقعا خیلی پاکه

بچه بودم..شاید3ساله..کنار پنجره وایستاده بودم دنبال خورشید خانوم میگشتم..یهو برگشتم  از مامانم پرسیدم ما و خورشید خانوم چجوری درست شدیم.(واضح بود که الکی الکی درست نشدیم)

گفت خدا همه رو درست کرده

گفتم کی خدارو درست کرده

گفت خدا از اول بوده همیشه هم هست

گفتم کجاست؟چه شکلیه؟

گفت دیده نمیشه..همه جا هست

بچه ها فضولن...کنجکاون...ولی همینا کافی بود و قانع شدم..تو دلم حس کردم آره درسته

همون دلی که از وقتی یادمه اسم بهترین دوست خیالی رو گذاشت" راست میگه"

هر بچه ای با یک قرآن تو قلبش آفریده میشه

قرآن هامونو آتش نزنیم

نمیدونم قبلا گفتم یا نه.

سال کنکور معلمی داشتیم -معلم که نه...استاد- جوون بود و متفکر!

یه بار یهو وسط درس پرسید مثل هیتلر بودن بهتره یا قبری بی نام و نشون زیر پای دیگران؟

کلا یکی از بزرگترین مشغله های زندگیش بود...تو اولین برخورد میشد فهمید...حتی تو اولین باری که کتابشو ورق میزدی....

بعد هم به این جواب رسید که ترجیح میده هیتلر باشه ولی بی نام و نشان نمیره...

البته خب هیتلر بودن از چه نظر؟

آخه یه بار حس کردم هیتلرو دوست داره... عادت خوب یا بد..به هر حال من عادت ندارم به جملات قصار یا زندگی نامه افراد سیاه تاریخ توجه کنم. ولی اون عقیده داشت که هرکسی هرچقدر هم بد باشه میشه ازش درس هایی گرفت(که احتمالا این نظر درسته)...و میگفت تا زندگی نامه هیتلرو نخونم نمیشه قضاوت کرد... و خب من تا وقتی زندگی کوروش تو قفسه کتابام خاک بخوره هیتلر نخواهم خوند!

به هر حال....3ترم کلاس های منفور آناتومی عملی گذشت و هر بار پرسیدم هیتلر یا گمنامی...

چند روز پیش، نمیدونم دقیقا کجا و سر چه موضوعی...یا شاید چه فیلمی... بلند تو دلم داد زدم قطعا گمنامی....

نمیدونم قبلا گفتم یا نه.

سال کنکور معلمی داشتیم -معلم که نه...استاد- جوون بود و متفکر!

یه بار یهو وسط درس پرسید مثل هیتلر بودن بهتره یا قبری بی نام و نشون زیر پای دیگران؟

کلا یکی از بزرگترین مشغله های زندگیش بود...تو اولین برخورد میشد فهمید...حتی تو اولین باری که کتابشو ورق میزدی....

بعد هم به این جواب رسید که ترجیح میده هیتلر باشه ولی بی نام و نشان نمیره...

البته خب هیتلر بودن از چه نظر؟

آخه یه بار حس کردم هیتلرو دوست داره... عادت خوب یا بد..به هر حال من عادت ندارم به جملات قصار یا زندگی نامه افراد سیاه تاریخ توجه کنم. ولی اون عقیده داشت که هرکسی هرچقدر هم بد باشه میشه ازش درس هایی گرفت(که احتمالا این نظر درسته)...و میگفت تا زندگی نانه هیتلرو نخونم نمیشه قضاوت کرد... و خب من تا وقتی زندگی کوروش تو قفسم خاک بخوره هیتلر نخواهم خوند!

به هر حال....3ترم کلاس های منفور آناتومی عملی گذشت و هر بار پرسیدم هیتلر یا گمنامی...

چند روز پیش، نمیدونم دقیقا کجا و سر چه موضوعی...یا شاید چه فیلمی... بلند تو دلم داد زدم قطعا گمنامی....

آدما با گذر زمان عوض میشن...این کاملا درسته

دفعه اولی که به یکی از اشعار اوایل شاهنامه نگاه کردم عینکمو درآوردم و بلند بلند گریه کردم...گفتم آخه چرا فردوسیییی..چراااااا.....(البته خونه تنها بودم!)

دفعه دوم دوباره همون شعر...فقط با تعجب نگاهش کردم

دفعه سوم..ایشالا اگر عمری باشه..از کجا معلوم..شاید لبخند بزنم..شاید بخندم و بگم ایول فردوسی...شاید هم نه

ولی یه مصرع هست که قسم میخورم فردوسی یا نگفته یا نمیخواسته بگه...به این یکی هیچوقت لبخند نخواهم زد!