شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

تک رقمی

خدا هوش هارو مساوی تقسیم کرده؟..تفاوت آدم ها فقط تو میزان تلاشه؟

نه!اصلا!

هوش به نامساوی ترین شکل ممکن تقسیم شده..میخواین قبول کنید یا نکنید سر حرفم هستم تقسیم هوش اصلا و ابدا مساوی نیست

ولی...

ولی عادلانست..نمیشه بگیم هر مساوی نبودنی عادلانه نیست

البته فقط ادعاش راحته ! قطعا شرایطی تو زندگی آدم پیش میاد(واسه من لااقل ماهی چند بار) که حاضره قسم بخوره عدالت نیست ...

به هرحال...

یه وقتایی ته ته حسرت و حسادتی که نسبت به دیدن مثلا عکس رتبه های برتر کنکور یا هر آزمون دیگه دارم  به این نتیجه میرسم که این اول بودن و تک رقمی بودن میتونه خیلی  ترسناک باشه.


منظورم اینه که...

بذارین اینجوری بگم:

خیلی وقتا آرزو میکنم کاش کلاغ بودم...گربه...مورچه..درخت..سنگ حتی....

یه چیزی بودم که اینقدر سخت نبود...گاهی میگم شاید اشرف مخلوقات بودن سختیش از افتخارش بی نهایت بیشتره...

خلاصه اینکه آسمان بار امانت نتوانست کشید و این حرفا!...

شاید اینا همونایی هستن که قرعه ی فالشون ...بار امانتشون...سنگین تره ..   


حالا هوش به کنار ...حتی درون آدما هم متفاوته...

بهشت کاذب

سوم دبیرستان بودم

دقیقا تو اوج دورانی که پزشکی و دندون میشه بت...همه دورش میچرخن و عبادتش میکنن

اوج مسخره بازی....

که شخصا ترجیح میدم حرمت پزشکی و جراحی کوبیده بشه ولی همچین عبادت های کورکورانه و مسخره ای واسه بت علوم پزشکی دیگه تو جامعه نباشه(که الان با کمال تعجب هم کوبیدن هست و هم عبادت!)...کلا تعادل نداریم...مریضیم انگار...

خلاصه...من سوم بودم

دختر معلم زیستمون دانشجو بود

اول سال..مهر... اومد گفت بچه ها ، بابای کی دندون پزشکه؟

ما تو مشهد عادت داریم جواب درست به کسی ندیم...عادت داریم وقتی به نفعمون نیست دهن باز نکنیم...و من هیچی نگفتم...

ولی بچه ها...دختر بچه های لوس و سیبیلوی دبیرستانی....همه یک صدا اسم منو گفتن:|

هیچی دیگه..کلی دردسر..مجبور شدم به بابام بگم سفارش کنه همکارا یه بطری بزرگ پر دندون کثیف واسم جمع کنن هدیه بدم به دختر خانوم معلم ...

اون موقع به نظر من(و تقریبا همه بچه های کلاس) دختر معلم زیستمون تو بهشت بود و ما برزخ!

اون تو بهشت قوطی دندون میذاشت جلو...با دقت مسواکشون میزد و روشون کار میکرد

و ما تست زیست میزدیم و کوووو تا اون بهشت


بهشت؟ هه....

صبح همکلاسی دبیرستانم بهم پیام داده بود...دندون میخواست...از همون دندونا که تو بهشت با دقت مسواکشون میزنن

به همین زودی نوبت ما هم رسید...21 ساله شدیم... بعضیا قوطی دندون...بعضیا گوشی رنگی رنگی لیتمن 

ولی....

ولی لعنت به بت پرستی

لعنت به این بتی که حضرت ابراهیم هم اگر بود نمیتونست بشکنه

ریشه کرده وسط زندگی و نوجوونی مردم...


صبح با خودم میگفتم خدا که اینهمه بیماری درست کرده پس لازم بوده...ما چرا دنبال درمانش بریم؟

میدونم...دیوانه شدم...میدونم...

بین من و مخالفان گالیله فاصله زیادی نیست...

خود واقعی

وبلاگ....

تقریبا میشه گفت وبلاگ یعنی خونه ی مجازی

جایی که ظهر ها بعد ناهار میشه آدم قشنگ پاشو دراز کنه هرچی خواست بنویسه...جورابشم دربیاره حتی...وقتی کسی نشناسه ..دیگه چه خجالتی؟چه سانسوری؟

ایندفعه که برگشتم نه دیگه خواننده های قبلی رو دونه دونه خبر کردم نه دوستامو...

از دوستام فقط یک نفر..از خواننده های قبلی هم هرکی گذرش افتاد قدمش رو چشم.

ایندفعه میخوام اون یه ذره سانسور هم نباشه...میخوام بی جوراب بنویسم ! کامنت و مخاطب هم واقعا ایندفعه مطرح نیست.

فقط میخوام خودم باشم

اگر تو دنیای واقعی نمیتونم...مثل تمام ناتوانی های دیگه ی آدما میخوام جمع کنم بیام لااقل یه گوشه از دنیای مجازی خودم باشم...

وب نویسا از آدمایی که تو خیابون می بینیم واقعی تر هستن

زندگی با یک کاپ کیک!

گاهی یک نفر آدمو زنده نگه میداره...با کارهای ساده حتی!

و خودش نمیدونه...

کلا اینکه یکی کارهای بزرگ بکنه و خودش خبر نداشته باشه همیشه واسم عجیب و جالب بوده

فکر کن در غمگینانه ترین پوزیشن نشستی...زل زدی به پاتو که عین کابوس حدود5ماهه افتاده رو جوونیت!...داری فکر میکنی سرعت اتوبوس ها  .....

وسط کلنجار رفتنت می بینی دست کرد تو کیفش ظرف دردار درآورد گفت : مامانم کیک درست کرده نصفش واسه تو...

بعد....

خب قطعا در لحظه ی جویدن کیک مامان یک دوست قدیمی دیگه سرعت اتوبوس مهم نیست...اون بغضی که قاطی کیک قورت دادی هم همینطور...

مهم اینه که الان خدا اونجاست...تو ظرف دردار کیک ...

به درک....

در اون لحظه واقعا به درک که پزشکی تو ذهن من با پزشکی تو ذهن این کنکوری های خوشحال و خندان که دور هم جمع شدن و کتاب کنکورهای نوشونو به هم نشون میدن زمین تا آسمون فرق داره..

بوته های یاس مرداد

کلی حرف  میخواستم بنویسم...کلی درد و دل ..

ولی وقتی از کتابخونه برمیگشتم همش از ذهنم پرید...

مثل  صحنه های فیلم  جنگی..که طرف بعد مدت ها برمیگرده محله بچگیش و می بینه بمب زده کل کوچه رو ترکونده..

چقدر پیاده برگشتن ظهر مرداد فکر احمقانه ای بود

یاس های اردیبهشت...بوته های یاس عزیز من... 

همه سوخته و بی جون..خشک...زیر آفتاب داغ...

یک آقایی هم با لباس شهرداری بی حوصله و خشن چنگ انداخته بود تموم اون بوته هارو میکند..تپه تپه افتاده بودن کنار پیاده رو عین عکس های کشتار دسته جمعی...

مگه چند روز گذشته؟ 

انگار دیروز بود..دیروزی که ازش حدود3ماه گذشته ..دیروزی که یک عمر ازش دورم

نکن لعنتی...اینجوری با چنگ وحشیانه این بوته هارو نکن

من لای این بوته ها خدارو پیدا کرده بودم...

صبح داشتم فکر میکردم پس کو اون خدایی که حتی تو چاله های آب زیر بارون بود؟

دیدم خانمی داره بلند بلند یکی رو صدا میزنه..با لحن خیلی خیلی مهربون..گفتم لابد نوه اش شیطونه کرده یه جا قایم شده دارن قایم موشک بازی میکنن...

بعدش چی دیدم؟

دیدم گربه ها دور خانومه جمع شدن و دارن باهش میرن...گربه های پارک!

دوستم گفت کلاغ ها هم وقتی تو پارکن میان پیشش

میگفت این خانم با حیوونا صحبت میکنه..زبونشو میفهمن

اونوقت من؟ آدما هم زبونمو نمیفهمن..هیچکدومشون...

با خودم گفتم لابد خدا الان پیش اون خانومه...پشت سرش میرفتم و فکر میکردم انصاف نیست...چرا خدا فقط آخرش میاد؟ وقتی که جنگ تموم شده؟


این حرفارو هیچکس تا حالا از من نشنیده..نمیگم چون نمیتونم درست بگم منظورم چیه..سوء تفاهم میشه...من شاعری هستم که حتی حرف معمولی بلد نیستم بزنم

البته قبلنا شاعر بودم ...شعر دنیای خلق کردنه..پزشکی دنیای مخلوق بودنه..کلا دو عالم جداست

درحالی که اطلس آناتومی رو میز پهنه شعر گفتن محاله..


آدم واسه عشق باید دلیل های خوبی داشته باشه وگرنه یه روزی له میشه. من عاشق تابستون بودم به خاطر تعطیلاتش

حالا مواجه شدم با روزهای سوخته ی بی رحم که خدا فقط پیش اون خانومه که با گربه ها حرف میزنه و به باغبون ها بلند سلام میکنه

و من باید باکتری بخونم..بخونم و هیچی یاد نگیرم....باکتری هایی که اگر خلق نمیشدن کلی از بیماری بشر و مباحث امتحان من کم میشد

چقدر بی فکریه که بگیم جهان برای بشر آفریده شده...به نظر من حتی یک وجب از خلقت هم اختصاصی واسه ما خلق نشده..


آهان...قبل از بیرون اومدن از کتابخونه میخواستم اینو بگم:

حس خیلی عجیبی دارم به آبان...آبانی که هیچوقت دوستش نداشتم..الان بی صبرانه منتظرم بیاد. نمایشگاه کتاب مشهد...

خیلی وقته با خیال راحت کتاب دستم نگرفتم..فقط میخرم...میخرم و ذخیره میکنم. مامان بزرگم یک عمر زندگی کرد و پول ذخیره کرد

بابام فیلم ذخیره کرد

من دارم کتاب ذخیره میکنم

وراثت لعنتی...

حس شوق عجیب و بی دلیل... حس اینکه روز نمایشگاه کتاب قراره شگفت انگیز ترین اتفاق بعد از رنگ زدن تخم مرغ های عید امسال باشه...

بعضی حس ها خیلی عجیبن...

مثل دیشب...

که موهامو شونه کرده بودم ریخته بودم دورم

از پنجره باد میومد...

دیر بود..من معمولا بعد از 12و نیم بیدار نیستم

تو آینه به خودم نگاه کردم و بعد اون حس عجیب...

لمس ادعای مسخره ی آزادگی...وارستگی...عرفان...

به خودم گفت چرا مزخرف میگی...چرا ادعا میکنی که هرلحظه واسه مردن آماده ای..چرا ادای آدم های  آزاده درمیاری

غیر از سیاهی زیر چشم تو این قیافه هیچی نیست جز یک دختر 21ساله که حتی نمیدونه مرگ یعنی چی...فقط ادعا...

کاش زودتر آبان بشه

خدا پاییز تو باده...زمستون تو ماه

بهار همه جا

کاش میفهمیدم خدا تابستون کجاست...

کاش دیر نرسه..

من تا آبان دیگه ازاون  پیاده رو رد نمیشم...


خودشناسی!

خب...از اونجایی که حوصلم سررفته و چند وقت هم هست که ننوشتم...و کسی هم این دور و اطراف نیست فعلا...به عنوان آخرین پست امشب عرضم به حضور در و دیوار وب که:

یک عادت خیلی بدی دارم ..اینکه: از تنهایی انجام دادن کارها متنفرم. از صبحانه و ناهار گرفته تا نشستن سر کلاس و هرکار دیگه...

در نتیجه ی این عادت بد دو تا خصلت بدتر هم ایجاد شده: 

1.خودخواهی

2.تحمل کردن بیش از حد دیگران


و بدتر از همه اینکه این دو تا خصلت با هم تضاد دارن ! و در نتیجه نهایتا فردی هستم  بسیار خوددرگیر !

یعنی رفیقی که هیچوقت پایه هیچکاری نیست رو نمیخوام تحمل کنم (و گاهی با خودخواهی این حس رو نسبت به دوستام دارم) ولی چون نمیخوام تنهاتر بشم تحمل میکنم. و هرروز خودمو واسه این تحمل نفرین میکنم!


و البته ویژگی خوب هم دارم چند تا...مثلا اینکه صادقم...

برخلاف زیاد نوشتنم عادت زیاد حرف زدن ندارم

ولی تو مقدار حرفی که میزنم تعارف و تملق نیست. 

همین بعضی دوست هایی که تحملشون میکنم( و قطعا اونا هم به هر دلیلی دارن تحمل میکنن و نه بیشتر) اگر ازم بپرسن کامل بهشون توضیح میدم که چه حس مزخرفی بهشون دارم وقتی هروقت لازمه باشن نیستن.

وراثت معیوب

از علوم پایه درسی که بیشتر از هرچیزی شگفت زدم میکنه(البته یجور شگفتی متفاوت با آناتومی) ژنتیکه..

اصلا نمیتونم قانع بشم...نه با کراسینگ اور و نه با هیچ چی دیگه...

قانع نمیشم که چطور ظاهر دو فرد خانواده  به هم خیلی شبیهه...ولی درونشون هیچ نقطه مشترکی پیدا نمیشه!

گاهی...بهتره بگم اغلب...تا حد دیوانگی حس میکنم دنیامون خیلییییی خیلییییی دوره..یکجور دوری که تقصیر کسی هم نیست...

یکجور تنهایی ...

پس ژن ها چجوری به ارث میرسن؟!

پزشکان...قاتل بشریت

تفریح تابستونم چیه؟

اینه که بعد از هر چند ساعت نشخوار درس هایی که طی 5ترم به زور قورتشون دادم(و بعضا رد خراشش هنوز تو گلومه-مثلا پاتو که یک تنه گند زد به معدل الفم)  گوشیمو بردارم چرخی بزنم تو تلگرام و اینستاگرام. تلگرام که خاک مرده پاشیدن...آخه الان فصل جزوه گیری نیست...پس خبری از رفقا هم نیست..

اینستا چطور؟ کنج اتاق خوشی ها و مسافرت ها و دور دور های دوستان رو لایک میکنم...و فکر میکنم این خوشی ها از زمان حال من اینقدددر دوره که اصلا نمیتونم تجسم کنم مثلا حضور بی دغدغه تو طبیعت سر سبز چجور چیزی میتونه باشه...مثلا شبیه تصور شوهر سیندرلا که هیچوقت تا حد مرگ کفریش نمیکنه...

خب...

بعد از قرن ها با همچین پستی به وب برگشتم که بگم چی؟

بگم کمپین های متعدد علیه پزشکان خیلی کار عادلانه و زیباییست...فقط بیشتر فحش بدین...ملات فحشش کمه


ما دانشجویان پزشکی ابله...ما پزشکان پولکی آینده...جوونیمونو داریم میذاریم تا واسه تیغ زدن شما آماده شیم


ولی...خدایی هم همین نزدیکیا هست....

لحظه ی مرگ چقدر میتونه تلخ باشه.....وقتی هنوز خاک لابه لای ورق های کتابخونست....حسرت کتاب هایی که نخوندم...حرف هایی که ننوشتم...از همه چی بدتره

آدم باید گاهی همه چی رو زیر و رو کنه...بگرده و بگرده و بگرده...و بعد با یه بغل حرف و نظر بشینه کنار و قبول کنه که همه جور نظری رو نمیشه و نباید با دو دست نگه داشت...و هیچ دو دستی کامل ترین دست خلقت نیست..بگه فعلا ظرفیت تکمیل...بقیه باشه واسه بعد...

و هیچ دو گوشی قسم نخوردن که همه چی رو کف دست بی امون زبون نذارن...

خیام....من باز هم ازت معذرت میخوام....تا حالا شرمنده ی یک روح بزرگ نشده بودم...