شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

در راستای یک کتاب

یه مقدار توی کتاب خوندن کند شدم. زود خوابم میگیره!

فعلا همین قدر که خوندم فهمیدم تا حالا خیلی دروغ شنیدم... حالا یا میدونن و دروغ میگن واسه اثبات اعتقادات خودشون...یا اونقدر ضعیفن که نمیدونن و با اطمینان به بقیه انتقالش میدن.

به هر حال... با اطمینان رد کردن اعتقادات کار درستی نیست.

بابا لنگ دراز

دیشب کتاب بابا لنگ دراز رو تموم کردم.

آخرین باری که رفتم کتابفروشی لابه لای بقیه کتاب ها خریدمش.اصلا فکر نمیکردم زباد خوشم بیاد..فقط از سر کنجکاوی بود...یا شاید به خاطر جلد پارچه ای قشنگش..و اینکه کوچولو بود و میتونستم ببرم دانشگاه تا قبل اومدن استاد ها بخونم(اکثرا دیر میان)... زباد اهل رمان نیستم.ولی این کوتاه بود..

خلاصه بعدا که خوندمش دیدم از بقیه خرید های اون روز بهتر بود!

مخصوصا آخرش که عالیییی بود.البته داستان واسم لو رفته بود...یکی توی دانشگاه هرکتابی شروع میکنم میاد بالا سرم و همشو لو میده:|

کلا آدم رویا پردازی نیستم.تخیلم زیاده ولی هیچوقت نذاشتم به سمت موضوعات عاشقانه بره. یه جورایی عشق رو قبول ندارم.عشق دختر به پسر منظورمه... مثلا عشق مادر و فرزند قابل قبوله واسم ..یا شاید از اول شک بزرگی تو دلم افتاد که فرق عشق و وابستگی و محتاج شدن چیه؟..

تا حالا جز خودم شاعری ندیدم که عشق قبول نداشته باشه!البته اگر بشه گفت شاعر..

ولی دیشب واسه اولین بار حس کردم آخر داستان به یک عشق واقعی رسید.عشقی که بالاخره تونست قانعم کنه که ارزشمنده.

ولی خب... فقط در حد نظری قبولش کردم! در عمل هنوز هم شک دارم همچین چیزی وجود داشته باشه. 

پ.ن: دیروز امتحانات تموم شد..هوراااا