شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

مبل عزیز

آدم هرچقدر هم که تلاش کنه یه سری چیزارو نمیتونه ببخشه

یه سری چیزا کینه که نه، ولی بغض میشه...گیر میکنه...

بعد که میشینم رو این مبل قرمز قدیمی با خودم میگم انصاف نیست...انصاف نیست که خاطراتم از یک  مبل بیشتر از خاطراتی باشه که از چند تا هم خون دارم.

نه...نمی بخشم...

گاهی اونایی که هیچوقت اعتراض نکردن دلشون از اونی که ناله و نفرین میکنه پر تره

تا حالا چند نفر رو دیدین که حس کنید به هرچی یک انسان از زندگی  نیاز داره رسیدن؟

و بعد حس کنید چقدددر عموم مردم از این "زندگی" دورن...

و  شک کنید که شما هم عموم مردم هستید یا نه؟


کاش نباشیم..کاش از عموم نباشیم..

بزرگمرد

یکی از آرزوهایی که همیشه داشتم-البته بدون اینکه دقیقا بدونم یا عنوان کنم!- این بوده که قبل از تموم شدن پدربزرگم برم سراغ قفسه ی خاک گرفته ی کتاب هاش.

قفسه ای که بخش بزرگی از آرزوهای کودکیم بوده... که بره سراغش و با یک کتاب برگرده و بگه:"بیا پدر جان.این کتاب مال تو" 

بیشتر از همه کتاب های مرادی کرمانی... که اسمش واسم یک دنیای دیگست

میخوندم و میخوندم و میخوندم... 

خودشم میخوند... کتاب های قطور رو هی با ذوق و شوق ورق میزد. یادداشت مینوشت.. مکث میکرد..تند تند صفحات قبلی رو ورق میزد و ...

بعد میرفتیم توپ بازی..توپ پلاستیکی چند لایه با دمپایی های گشاد.

گاهی آلبالو هم می چیندیم از تو حیاط

بر میگشتیم ..من دم در وایمیستادم وضو گرفتنشو تماشا میکردم. بعد هم نماز خوندنشو..

نون پنیر و خربزه و طالبی..واسه من نیمرو هم بود..

بعدش یا فوتبال می دیدیم یا واسم رمان فرانسوی میخوند و ترجمه میکرد


خلاصه این قفسه ی چوبی شروع همه خاطرات قشنگ من بود

امروز بالاخره خالیش کردم. دو بغل کتاب واسه خودم

بقیشم واسه هرکی که اقبالش بلند باشه...کتاب های بابا عباس کم چیزی نیست...

یادداشت های وسط کتاب ها اونقدر خوش خطه که نمیتونم بخونم..انگار خطاطی شده با مداد

قربونش برم ...ایشالا همیشه سالم و خوشحال باشه. گرچه دوره..

سفارش کرده واسش کتاب خیام بیارن ..ولی من گشتم تو قفسه پیدا نکردم

این روزا خیام کامل سخت گیر میاد

خیام دل بزرگ میخواد . مردم ما از خیام میترسن

نظم زلزله

در ادامه ی پست قبلی..یکی از اختلاف عقایدم با جناب گاندی

اینه که به اعتقاد ایشون وقایع طبیعی مثل زلزله، واسه تنبیه بشره.و حاصل بی نظمی و اختلال خلقت نیست.

دلیل معقوله ..گاندی بی نظمی کار خدارو قبول نداره.

ولی چرا باید کلی آدم بی گناه زیر آوار بمونن واسه تنبیه دیگران؟

خدا تر و خشک رو با هم میسوزونه؟ به نظر من نه..

هشت سالم بود ولی یادمه چه آدم های مظلومی...چه بچه هایی...از زیر آوار بم در اومدن. چه خونه هایی تو خواب رو سر مردم خراب شد. 

تو قرآن هر عذابی که نازل شده قبلش آدم های بی گناه از شهر دور شدن. تنبیه شرایطی داره..تهدیدی داره...نه اینکه یهو نصف شب!

اگر بخوایم بگیم هر فاجعه ای تنبیهه... میشه اعتقادی که بعضیا دارن: تنبیه والدین با سرطان گرفتن بچه هاشون! این وسط یک بی گناه پر پر میشه..

شاید امتحانه.. یا خیلی چیزا که من نمیدونم...ولی تنبیه نیست

بچه کوچیک چرا باید امتحان بده؟ نمیدونم...

معرفی کتاب

یک عادتی دارم..که بیشتر به عنوان ترس میشه مطرحش کرد!

ترس از تموم شدن

تموم شدن سریال، فیلم، کتاب ، آدما... کلا هرچی...

که مثلا باعث شده با تماااام علاقه ای که به مجموعه فیلم های هری پاتر دارم هیچوقت فیلم آخرشو کامل نبینم(بعد این همه سال!)از ترس تموم شدن

یا کتابی که تا حالا به خیلی ها معرفی کردم و به چند نفر هم هدیه دادم هنوز تموم نکردم(بعد یک سال)

در مورد آدما...احمقانست...نمیخوام بیخودی یک مطلب طولانی و بی سر و ته بنویسم.

فقط اومدم درباره اون کتابی بنویسم که به خیلی ها معرفی  کردم و هنوز خودم تمومش نکردم..کتاب "خدا، آنگونه که من می فهمم" از مهاتما گاندی.

پارسال از دیجی کالا گرفتم. قطع جیبی هست و خیلی کوتاه و مختصر.

بهتر از هرچیزی حالت نقدپذیر این کتابه!نمیدونم چجوری بگم..

یه سری نویسنده ها انگار دربرابر نوشته هاشون دارن جبهه میگیرن. انگار مخالفت با بخشی از متن کتابشون اونقدر آدم رو از مسیر نوشته دور میکنه که دیگه نمیشه زیاد ازش لذت برد.

یا کتاب هایی که زیاد نقل قول شدن و پست های زیادی ازشون اینور و اونور دیدیم.. مثل قول " باغ های  شیر و عسل" از زبون کلاغی تو کتاب مزرعه حیوانات که انقدددر همه جا نقل قول شده که ناخودآگاه موقع خوندنش آدم از متن کنده میشه. حس میکنه این نوشته ها قابل تحسینه ولی دیگه از یک جنس دیگست.یجور قضاوت و تعمیم نابه جا..

ولی زبون گاندی اینجوریا نیست

میتونی قاطعانه بگی فلان خط رو قبول ندارم و در عین حال از نوشته هاش کیف کنی. چیزی که نه تنها تو نوشته بلکه تو مکالمه هم تا حالا خیلی خیلییییی کم نصیبم شده.


نابرابر ولی عادلانه

اصولا آدم واقع گرایی هستم.. شاید همین غلبه ی واقع گرایی به احساسات بود که باعث شد از شعر و هنر دور بشم یا عشق رو نفهمم...که البته اصلا اتفاق خوشایندی نیست

خلاصه از اون دسته افرادی نیستم که اعتقاد دارن همه یکسان متولد میشن، همه به یک اندازه قدرت هوش و حتی روح و معنویت دارن و همچین خوش بینی هایی...

من معتقدم خلقت برابر نیست ولی عادلانست

ولی بیزارم از اینکه گاهی با این تصور چقدر مفتضحانه از تلاش دست میکشم و چقدر مسخره از خواسته هام فاصله میگیرم

کوتاه میام...به همین راحتی! 

به عنوان یک دانشجوی پزشکی.. یا اصلا به عنوان یک انسان... کلیییی وظایف بزرگ دارم...وظیفه دارم از ته دل مردم رو دوست داشته باشم...وظیفه دارم همدلی کنم...صحبت کنم...بفهمم...و طوری رفتار کنم که تا حد نیاز فهمیده بشم

وظیفه دارم تحمل کنم.. طاقت بیارم.. کینه نداشته باشم..کم نیارم

کم نیاوردن..یک عبارت ساده..گاهی چه ناجور زمینم میزنه

آدم تا راهی رو انتخاب نکرده رفتن اون راه فقط یک گزینه ست ولی وقتی انتخاب کرد وظیفست

نه عقل نه احساس و نه هیچی دیگه آدم ترسو رو توجیه نمیکنه

کتاب قانون

فیلم "کتاب قانون" یکی از اون معدود فیلماست که میتونم 100بار ببینم و هر 100بار شگفت زده بشم...

حسی که به ماه کامل دارم ...از اول هم فراتر از یک حس معمولی بوده...از بچگی.

یکجور جذب و خیرگی که احتمالا قابل قیاس با گرگینه هاست...اگر اهل کتاب تخیلی باشید!

کلا تو تماشای طبیعت آدم سربه هوایی هستم...سفر اخیر 450عکس گرفتم که حدودا بیشتر از 200تا از آسمون یا حداقل نصف کادر آسمون بوده!


دارم وقت تلف میکنم که نرم سراغ اون کتاب!...داره از تو کتابخونه چشمک میزنه ولی نمیخوام دوباره مسواک نزده با چراغ روشن خوابم ببره:|

حالا که وقت هست اینم بگم : بالاخره به اشتباه بودن یک عقیده دیگه که از بچگی شنیده بودم پی بردم!

اینکه که شاعر و نویسنده از زور فکر کردن و نوشتن افسرده و به بیانی عامه دیوونه میشن!

کتاب خاطرات دیوانگی بهم ثابت کرد که طرف اول افسردست بعد میره سراغ هنر- مخصوصا شعر

البته همه رو نمیگم

ولی درمورد خودم قبول دارم . رک میگم .

پله پله با آسانسور یا نردبان؟!

قرار بود قبل از تموم کردن یک کتاب درموردش نظر ننویسم..قولی بود که به خودم داده بودم....

ولی کتاب پله پله تا ملاقات خدا... تو همون چند صفحه ی اول اونقدر تو ذوقم زد که نگو...

کلا واسه همین چیزاست که از بحث و مطالعه در مورد مولانا و چنین افرادی خوشم نمیاد .

ما تو قرآن داریم که پیامبر از جنس خودمونه..بشری از جنس ما...

پس چرا یه جوری بزرگان دین و عرفان رو بت میکنیم که تهش بگیم مولانا که مثل ما نبود...اونکه 5سالگی به آسمون میرفت! فرشته میدید! همچین حرفایی....

خب که چی؟ اون فرد رو داریم بزرگ میکنیم یا داریم تلاش برای بهتر شدن رو کوچیک و بی معنی میکنیم؟

من 5سالگی توپ بازی میکردم. پس من چیزی از خدا نخواهم فهمید. در نتیجه شب بخیر.. الان چند شبه داره رو این کتاب خوابم میبره :|

انتظار داشتم این "پله پله" شروعش از رو زمین باشه نه از آسمون!


البته باز هم میگم که دارم خیلی عجولانه مینویسم و هنوز خیلی کم خوندم... رخوت و خواب آلودگی خاصی واسم میاره تقریبا معادل با خوندن بیوشیمی..که نمیذاره زیاد پیش برم. احتمال داره نظرم درست نباشه.

هری پاتر

کتاب جدید هری پاتر هم تموم شد

اونقدر سریع که حتی فرصت نشد ذره ای از نوجوونیم دوباره مجسم بشه!

80و چند صفحه خیلی کم بود...تازه داشتم لذت میبردم...

دوباره داشتم صفحه صفحه قورت دادن یک کتاب رو بعد از سال ها تجربه میکردم...اینکه یه چشمم خط بالای صفحه باشه و چشم دیگه بی اختیار لیز بخوره خطوط رو بره پایین تا خط آخر...و برگردم دوباره از بالا شروع کنم به تجسم کردن انگار که خودم اونجا بودم..درست پشت سر هری پاتر!

نسلی با کتاب های قلمبه سلمبه بزرگ میشه

و نسلی با هری پاتر

و برخلاف تمام حرف ها به نظر من واقعا تفاوتی نیست! درسی که بخواد گرفته بشه میشه! نسلی که بخواد بزرگ بشه بزرگ میشه..

مهم اینه که با چی بشه زندگی کرد..بشه چی رو درک کرد..

لطفی که جی کی رولینگ در حق من کرده معلم های مدرسه نکردن! کتاب های مدرسه هم همینطور. کتاب های تاریخ؟ ابدا...

بعد از هضم ذره ذره ی این هشتاد و چند صفحه به این فکر افتادم که چقدر عالی شد...چقدر عالی که آرمان شهر هری پاتر و طرفدارهاش شکست نخورد ..که این آدما بعد از پیروزی ..بعد از چندین سال..عوض نشدن. بد نشدن . که...

چقدر عالی اونایی که تو نبرد مرده بودن حتی با تکرار زمان باز هم به مرگشون راضی بودن..

میفهمید چی میگم؟

تو تاریخ اینجور چیزا کم پیدا میشه...