شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

شب ها و روز ها

می گویند روز با طلوع آغاز می شود...پس چرا 1 بامداد تاریک ترین نقطه ی شب است؟!

روز اول...

اولین روز بیمارستان چجوری بود؟

برخلاف اکثر اوقات ،امروز حوصله نوشتن ندارم

ولی همینقدر بگم که بیمارستان "ترسناک"، تکان دهنده و خیلی واقعی بود

ناجورترین و لاعلاج ترین بیماری هارو در حالی که تو اتاق خودمون رو صندلی لم دادیم و پاهامونو دراز کردیم و مامانمون نسکافه آورده میخونیم...و تهشم با هایلایت به رنگ دلخواه خط میکشیم که بیمار عمر کمی خواهد داشت...که تا آخر عمر فلان مشکلات رو داره...بعدشم بدون یه ذره غصه میریم صفحه بعد

ولی بیمارستان نه...

اونجا واسه یک دیابت بارداری، آدم کلی غصه میخوره، گرچه به احتمال زیاد اتفاق بدی قرار نیست بیفته!

از دیدن نگرانی آدم ها..از اون لباس های آبی یا صورتی..همراهی های خسته..دعوای نگهبانی با یک همراهی نگران..لرزیدن یه نفر رو ویلچیر،از سرما... آدم هایی که تو نوبت نمونه گیری مغز استخوان و شیمی درمانی نشستن...

امروز برخلاف دیروز همین موقع، هیچ ذوقی واسه انتخاب رنگ استتوسکوپ ندارم، ترسیدم...شک کردم... 

از نگاه های مهربون مادربارداری که موقع خداحافظی بهمون گفت موفق باشید بیشتر از هر چیزی تو زندگی ترسیدم....

نظرات 3 + ارسال نظر
:) سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 20:30

بهش فکر نکن وای دارم لحظه شماری میکنم تا بیام
یعنی قسمت میشه همو ببینیم ای خدا ای کاش بشه

واقعا عالی میشه
حدود اومدنت معلوم نیست؟ بعد امتحانا باشه که 99%میام

:) سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 20:27

خوبی؟

نه..فکر نمیکنم خوب باشم..حس میکنم رفتم نشستم تو دهن شیر و الان بعد 3سال دارم میفهمم کجام...وحشتناکه!

:) سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 17:52 http://my-netbook.blogsky.com

خدا قوت خانم دکتر منم تازه از دانشگاه رسیدم
چرا از نگاهش ترسیدی؟
حسابی سرت شلوغه ها انشاءالله همیشه موفق باشی

دانشکده بعدازظهر خیلی سخته..خسته نباشی
نگاهش؟..نمیشه گفت...
امروز یه جورایی خالی شدم..جاش پر شد با شک و ترس.. اصلا حس خوبی نیست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد